خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

در اندرون من خسته دل ...


ذهنم پر شده است از سوالات عمیق، از فلسفه های پیچ در پیچ، از سردرگمی بی انتها، از آمیختگی حقیقت و مجاز، کشاکش بی پایان دنیاها، آنقدر که دلم می خواهد این پرده برافتد و سروش غیب با مژده ی آفتابی در دست پرده از ساحت حقیقت برچیند... شاید هم شوق زیستن همین کشف ندانسته هاست یا امید دانستنشان آن گونه که بعضی می گویند و اگر بدانی، چون منصور لاجرم "سر بلند" خواهی شد. یا چون مولانا از تب و تاب بی امان واژه هایت می جوشند، کلمات از گردونه ذهن فرو می ریزند تا آنجا که فرصت فریادشان نیست و خاموشی می گزینی. شاید هم همه این ها حال دیوانگیست. اما دیوانه ها که دغدغه ای ندارند!

زمانه خوبی ها را به یغما می برد و زیر چرخ خشن دهر، گل ها جان می سپرند ولی سنگ وامانده راه سرفراز است و باقی و کس را التفات به اوی نیست مگر به تلخی. چه سخت است تمرین سنگ بودن وقتی که دلت با طراوت طبیعت می تپد و از نگاه یک گل داستان ها در دلت می تراود. این روزها حکایت عجیبیست. چه سخت است وقتی که از زندگی چیزی نمی خواهی اما زندگی همچنان سایه اش را بی تمنا بر فرازت می گسترد و با تمام وجود صبح زود خواب از چشمت می رباید و شب را بی خوابی نثارت می کند.

اکنون که تا اینجا نوشتم، به یاد ندارم هدف چه بود فقط غلغله ای بی معنی از کلمات، گمان می کنم، از انگشتانم فروریخت... آه چه سنگین است این طلوع و غروب ها. کسی نیست تا واژه ای از زبان آب بگوید...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.