خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

مژده ی صبح


صدای اذان صبح که آمد، تازه فهمیدم که چقدر زود گذشت شب و حواسم نبودم به گذشتنش. راستی شب بر تو چگونه گذشته است؟ خوابت شیرین بود؟ رویاهایت به درخشش و لطافت مهتاب باد...

آیه ی هستی


همه هستی من آیه تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این
آیه ترا آه کشیدم آه
من در این آیه ترا
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد
زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد


زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من آن را با
ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به آواز قناری ها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
آه ...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من
آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد
سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست
و در اندوه صدایی جان دادن که به من
می گوید
دستهایت را دوست میدارم
دستهایم را در باغچه می کارم
سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم
و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت...

کوچه ای هست که قلب من آن را
از محله های کودکیم دزدیده ست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان
را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی می میرد
و کسی می ماند...


____________________________

فروغ فرخزاد / تولدی دیگر


پی نوشت1: امشب اتفاقی این شعر مولانا به ذهنم اومد؛ مخصوصا این بیت با صدای استاد ناظری

روز و شب را همچو خود مجنون کنم، مجنون کنم...

روز و شب را کی گذارم روز و شب، روز و شب...


پی نوشت 2: این روزها اتفاقی افتاده که با کمتر کسی درباره اش صحبت می تونم بکنم اما دلم می خواد خودش حل بشه، بره پی کارش و عذاب روح نشه برای من... عجب روزگاری است.

غزلیات مولانا سوز عجیبی داره و در عین حال دریای معنی است.

بی تو در انتظار

چه بیهوده زیست می کنم. روزها شب میشه و شب ها جاشون را به روز میدن و ...

جای تو خالیست مخصوصا این روزها که نزدیک است به آخرین روز دیدن تو در یک سال پیش و یک ساله شدن وبلاگ. ولی دیدن و ندیدن فرقی نداره. همین نزدیک نزدیک، زیر سایه بان چشم بی سویم. در کلبه کوچک دلم خانه داری. کسی نمی تونه جای تو را بگیره. نگاه کن ...

دم به دم...

می دونی، همین طور که نشستم دارم حساب کتاب می کنم،یه دفعه ناخودآگاه مرورگر را باز می کنم و میام اینجا می خوام چیزی بنویسم. کار دله... بنویسم که الان نتیجه محاسبات شد یه عدد اینقدر کوچیک که باید یه موتور خیلی کوچولو بذارم اونجا و خودم نشستم فکر می کنم من اشتباه کردم یا جایی از کار می لنگه! البته عادی هست، چون اشتباه در محسابات زیاد داشتم، اصولا درس هایی هم که مبتنی بر نتیجه آخر و محسابات صحیح بود را همیشه مشکل داشتم ولی درس هایی که با روش حل بود، مشکلی نبود. در عمل همیشه باید یه مهندسی باشه که نتایج یک مهندس دیگه را چک کنه...

بگذریم این عکس هم به عنوان جلوه ای از زیبایی بهار:

هنوز در سفرم...

نویسنده: پریدخت سپهری


در این کتاب، شرح حال سهراب به قلم خودش، همراه با آثاری عمدتاً منتشر نشده از او چاپ شده است:

خاطرات سفر ژاپن، نامه ها، غرلیات، اشعار، و یادداشتهایی درباره اتاق آبی، تفکرات زیر درخت، حسرت پرواز، مرگ پدر، تولد و... جملگی نشان از روح حساس و لطیف و دید تیزبین و ظریف او دارند، و بی گمان برای شناخت او بهترین راهنما هستند


پی نوشت: خیلی وقته به یک کتاب فروشی آشنا سفارش این کتاب را دادم و بیعانه هم دادم اما خبری ازش نشد، آمادگاه و سیدعلیخان سراغ گرفتم یک بار، تموم شده بود. امروز گفتم اینترنت را بگردم و اتفاقا پیدا شد، یک فروشنده در شیخ صدوق و سایت آی کتاب هم ظاهرا یک نسخه دارند. به صرافت افتادم که بخرم... البته یه بخشیش ظاهرا همون پی دی اف که زندگینامه سهراب بود، هست اما این کامل تر هست... یه کتاب دیگه هم که سفارش دادم، "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" هست، نوشته آنا گاولدا، ترجمه الهام دارچینیان. فکر کنم یه بخشی از متنش را در یه پست وبلاگی چند سال پیش خوندم و خوشم اومد... این کتاب را هم داشت... اگر خریدم، درباره اش اینجا می نویسم.


پی نوشت 2: دوست داشتم این کتاب ها را به تو هدیه کنم، حتی به عنوان دوست... از هر کدوم دوتا می خرم. این هم جزو فانتزی هام هست...

همهمه


این روزها، همهمه فراوان است و آرزوی سکوت...

شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی...



امروز بعداز ظهر فرصتی شد برای استراحت، چشمانم را که بستم، تو را دیدم، روی زمین افتاده بودم و نگاهت می کردم و تو در کنارم ایستاده بودی، داشتی با تلفن صحبت می کردی اما هیچ التفاتت نبود به من... بیدار شدم و مدت ها به عقربه ی ثانیه شمار ساعت می نگریستم که یکریز می چرخید و ...

درخت گل...


تصویر رز باغچه که قولش را دادم. بیشتر از این گل داشت، دختر عمو اومد دیشب یه تعدادی گل چید ازش احتمالا برای چسبوندن روی هدیه ای چیزی می خواستند...


پی نوشت1: راستی درخت باغچه، سرو هست، توی پست قبلی اشتباهی نوشته بودم کاج.


پی نوشت2: عکس جدید پروفایل، جلوه بدیعی داشت، درخت گلی که در کنار عکس بود، برازندگی قامت دوست را نمایان می کرد. و استایل زیبای لباس... و زیباتر از همه لبخندت مثل همیشه دلنشین...

شب بی شمع



اتاقم را که یادت هست؟ (من اتاق تو را خوب یادم هست) نشسته ام روی صندلی، چراغی روشن نکرده ام و کسی هم خونه نیست که بخواد چراغی برافروزه. ترجیح میدم توی همین تاریکی حیاط و خواب نرم، گل ها را تماشا کنم. نمی دونی رز باغچه چقدر گل داده یادم باشه عکسش را برات بذارم. تازه صدای اذان و دعا تموم شد. لحظه های خاصی هست اذان و دعای بعدش چون دقیقا محو یادت میشم. الان فقط صدای بچه ها از توی کوچه میاد. تازگی چندتا بچه توی کوچه همدیگه را پیدا کردند که یکیشون همسایه جدید هست و میان فوتبال و بازی می کنند، اما آزاری ندارند. درب را کامل باز گذاشتم که نسیم بیاد توی اتاق، درب توری هست اما جالب نیست، وزش نسیم را خفه می کنه. کاج باغچه آروم می جنبه و من فرورفته ام در خودم. می خواستم این پست بدون کلام باشه اما یه دنیا حرف دارم همیشه برات، تمومی نداره (بخشیش هم شاید وراجی بیش از حد باشه.) تو را چرا حرفی نمی زنی؟ حرف هات را به کی می گی؟ آسمون، نه؟

دلت آرام باد...


پی نوشت: یک موزیک آشنا از معین