خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

از نگاهم بخوان


می دانی، خیلی وقت هست، که خودم هم فهمیدم دلم خیلی نازک و ظریف شده، برگ از درخت می افته، کابوس میشه برام؛ نمی دونم چه سری هست؟ مثل همون راوی کتاب آنا گاولدا. حکایت نزدیکیست و این روزها حرف هایم را بیشتر با نگاه روی لوح رنگ پریده ی خوشید غروب می نویسم یا روی زمزمه شب های بیداری و تنهایی و سکوت و ...

آسمان


   آسمان

         بغض غریبی دارد


                                و دلم 

                                          لب به لب ابر سکوت


بی واژه


منو دریا

          منو بارون

                   منو آسمون

                                   صدا کن


اسممو واژه به واژه

                        تو دل ترانه جا کن


منو تنها

          منو عاشق

                      منو خوب من صدا کن


منو از همین ترانه

                    واسه ما شدن صدا کن


منو بی واژه صدا کن

                      هم صدا تر از همیشه


به همون اسم عزیزی

                        که برات کهنه نمیشه


واسه زندگی صدام کن

                    واسه هر چی عاشقانس


واسه حرفای قشنگی

                          که نگفته شاعرانس

...

منو آیینه صدا کن

                  که میخوام مثل تو باشم

که برای با تو بودن

                 میخوام از خودم جدا شم


__________________________

بی واژه / محمد اصفهانی

سال ها


او را دوست داشتم، از فرط عشق از درس هایم غفلت می کردم، فکر می کنم چون حین دست و پا زدن میان دیگر تردیدها و دودلی ها در امتحاناتم موفق نمی شدم، او مرا رها کرد؛ حتما فکر می کرده با آدمی مثل من آینده بسیار نامطمئنی خواهد داشت...

فهمیدم آن روز مثل ابر بهار اشک می ریخت چون می دانست آخرین بار است که چهره مرا می بیند، داشت بر مرده ی من گریه می کرد...

ماه ها گیج و گنگ بودم. این ور و آن ور می خوردم. به هیچ چیز توجهی نداشتم، سرگردان و مبهوت بودم، به این طرف و آن طرف سرک می کشیدم...

از خواب بر می خواستم و آن قدر کار می کردم تا از حال می رفتم. مثل همیشه خوب غذا می خوردم، با همکارانم به کافه می رفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی می خندیدم، اما کوچکترین، کوچکترین تلنگری از سوی آن ها کافی بود تا به تمامی بشکنم...

حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمی توانستم تکه ها را جمع و جور کنم، این ور و آن ور می خوردم، به هر سو پناه می بردم، به هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت...

گاهی با دخترهایی طرح دوستی می ریختم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده.

تا این که انگار شانس به من رو کرد. گرچه برایم بی اهمیت بود.

زن دیگری با من آشنا شد. زنی بسیار متفاوت که عاشق من شد، زنی که نام دیگری داشت و تصمیم گرفته بود از من مردی کامل بسازد. بدون آن که نظر مرا بپرسد از من مردی متعادل ساخت و پس از کم تر از یک سال بعد از نخستین بوسه مان که در آسانسور هنگام یک گردهمایی رد و بدل شد، با من ازدواج کرد.

زنی غیرمنتظره. باید بگویم خیلی می ترسیدم. زیاد به او فکر نمی کردم و حتما زیاد دلش را می شکستم. او را نوازش می کردم اما ذهنم سرگرم هذیان های خودش بود. موهایش را نوازش می کردم، در میان موهایش در جستجوی عطر دیگری بودم. هرگز به من چیزی نگفت، می دانست به خاطر لبخندهای او، نوازش هایش و به خاطر آن همه عشق ابتدایی و بی طعمی که نثارم می کرد، زندگی ام با شبحِ زن دلخواهم آتشی به پا نخواهد کرد...

اما همیشه دلیل های دیگری وجود داشت، بهانه های دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا می داند چندبار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چرا که فکر کردم قسمتی از اندام او را دیده ام... یا صدایش را شنیده ام.

تصور می کردم دیگر به او فکر نمی کنم اما کافی بود لحظه ای  در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او سراغم بیاید...


______________________________________________________

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد/ آنا گاوالدا ( ترجمه الهام دارچینیان) / نشر قطره

مه نو



مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو


گفتم ای بخت بخفتیدی و خوشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو


گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو


تکیه بر اختر شب دزد مکن که این عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو


گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش

دور خوبی، گذران است، نصیحت بشنو


چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ی حسن

بیدقی راند که برد از مه و خوشید گرو


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی، خوشه پروین به دو جو


آتش زهد و ریاد خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو


پی نوشت1:

سابقه:پیشینه، اعمال گذشته؛


بیدق: سرباز صفحه شطرنج،کنایه از ستارگان؛ بیت می گوید، حسن و زیبایی دوست، حتی یک خالش هم آنچنان است که با یکه تازی در میدان حسن، بر خورشید و ماه از درخشش و زیبایی پیروز شد.


در بیت پنجم، با یک ایهام، به زیبایی به نکته ای اشاره شده. می گوید گوشواره طلا بر روی گوش سنگینی می کند، یا این که به گوش جلال و شکوه می بخشد. اما در اصل می گوید، طلا و زر و مال دنیا گوش را سنگین می کند در برابر شنیدن نصیحت. اما همه چیز روزی تمام می شود و این زر و لعل و مال روزی ارزشش را از دست خواهد داد. پس نصیحت بشنو و نصیحت در بیت قبل گفته شده است. و در بیت بعد از زیبایی و حسن دوست می گوید تا نشان دهد که زیبایی او را هیچ نیازی به زر و زیور نیست، همان گونه که در جایی دیگر می گوید: "ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنیست // به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"


در بیت بعد سخت از عشق و عزمت آن می راند. در بیت آخر سخن از زهد و ریا می گوید که حکایت از آن دارد که برای حفظ ظاهر، از عشق و دنیا بریدن، صحیح نیست و حافظ در کشاکشی درونی خویشتن را نصیحت می کند که از خرقه به در آید و "به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد" و چون از جام می نوشد، ریا می رود و یک رنگی جایش را می گیرد...


پی نوشت 2: دوربین حرفه ای و سه پایه در دسترس نبود. اگر عکس با زمان نوردهی بالا بود، سبزی مزرع فلک به زیبایی در کنار داس مه نو جلوه گر می شد. خیلی وقت بود چنین صحنه ای را در نظر داشتم برای عکس گرفتن اما فرصتی نبود یا دوربین جور نبود یا ... امروز که دلم ساعت ها دلتنگ دوست بود. ماه را که دیدم یاد دوست متجلی شد و یاد این شعر از حافظ ... اگر بودی این شعر را باید می خواندم " گو شمع میارید در این جمع که امشب // در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است"

از غزلی با این مطلع " گل در بر و می در کف و معشوق به کام است // سلطان جهانم به چنین روز غلام است" ...

بعدنوشت: راستی نمی دانم این روزها کجایی، چه می کنی، سایه زندگی، روزگار بر تو چگونه است...

یاد باران


یادت هست

             نقش آن خاطره ها در باران

                                          فصل بی تا بی را ...


از دم صبح ازل...

هیچ مشغله ای را مجال آن نیست که دل از یاد دوست بگسلاند و از محبتش در قلب عاشق بکاهد. حتی وقتی بیداری نباشد، خوابش هست، رویایش، حتی همان دعایی که فرشتگان در آسمان و بنده ای در زمین دارد، کم از دست وصال عشق نیست.

خسته شدم دیگر از برگه... امشب (مثل تمام شب ها) مست یاد دوست ام. امشب فالی گرفتم :


تعبیرش که صحیح نیست! اما سخنی زیبا برزبان می راند. بس که خوانده ام این شعر را پیش از این، کمابیش از بر شده ام...


پی نوشت:


پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود

عشق ورزی تو با ما شهره آفاق بود

شکوه نامه ای کوتاه از حافظ اما با زبان ادب و خاک بوسی. چون که می داند معشوق همیشه اندیشه و دغدغه ی عاشق را دارد اما اکنون می گوید چرا این اندیشه چون پیشتر نمود روشن و بلند آوازه ندارد آنچنان که در تمام هستی به نام و معروف باشد...


یاد باد آن صحبت شب ها که با زلف تو ام

بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

مصرع اول به صورت "یاد باد آن صحبت شب ها که با نوشین لبان" نیز آورده شده است. که شاید با توجه به بیت قبل و بعد و داشتن صورت جمع به جای مفرد، صحیح تر باشد. با پذیرفتن این معنی در می یابیم که شب هایی را شاعر فرایاد می آورد با حکاست شیرین عاشقی و رموز عشق و "حلقه ی ابدی" پیوند عاشق و معشوق که از لب هم زبانان شیرین سخن می تراود. (حلقه در اینجا نماد حلقه غلامی و بندگی معشوق است بر گوش مانند بیت نظامی از مثنوی لیلی و مجنون " می گفت گرفته حلقه در بر// که امروز منم چو حلقه بر در ؛؛ در حلقه ی عشق جان فروشم// بی حلقه ی او مباد گوشم..." یا این بیت از حافظ: "...به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ // حلقه ی بندگی زلف تو در گوشش باد"


حسن مه رویان مجلس گرچه دل می برد و دین

بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

در اینجا شاعر برای روشن شدن مفهوم عمیق شعر و جلوگیری از برداشت جسمانی از ابیات قبل این بیت را آورده؛ آن گونه که می گوید: اگرچه از حسن مه رویان چشم ظاهر بین اسیر می گشت ولیکن آن چه از دل بر زبان می رفت، خوبی اخلاق و خلوص درون بود


پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند

منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

بیتیست با معنای زیبا و مفهومی ساده. عشق بی شک ابدیست. ولیکن شاعر اینجا گامی فراتر نهاده و می گوید عشق از ازل تا ابد امتداد دارد. و کسی جز دوست در نظر عاشق پدیدار نمی شود و همیشه حضورش سایبان نگاه عشاق است.

منظر: محل نگریستن یا هرچه به آن می نگرند.

طاق: سقف محدب (تشبیه زیبایی از شکل ابرو)


از دم صبح ازل تا آخر شام ابد

دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

یکی از ابیات زیباست و حکایت از عهد عشق دارد. کمابیش تکرار بیت قبل است به معنا و شاهدی قرآنی که می گوید عهد عشق پیش از این بسته گشته است. اشاره ای روشن دارد به روایت خلقت اولیه ی انسان و عهد و امانت الهی "انا عرضنا الامانة علی السماوات و الارض و الجبال..." و انسان این امانت را پذیرفت و یکی از معانی برشمرده شده برای این امانت، گوهر عشق است...


سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد

ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

پرمعناترین و زیباترین بیت شعر از نظر اینجانب. چون که می گوید. عشق هیچگاه یکطرفه و بی دلیل نیست و در یک طرف احتیاج هست و در یک طرف اشتیاق و این تفاوت در دیدگاه، همان گونه که دکتر سروش می گوید (که عشق هیچگاه یکطرفه نیست) و در یکی ناز می سازد و در دیگری نیاز. حاصل افتادن سایه لطف معشوق بر دل  عاشق است که کار الهی است زیرا هر دو مشتاق و محتاج اند به یکدگر...


بر در شاهم گدایی نکته ای در کار کرد

گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

و اینجا به نکته ای اشاره می کند که هرچه روزی بر درویش و توانگر می رسد همه از سوی خداست و شاید عشق نیز بخشی از همین روزیست که از سوی خدای رزاق به دل ها بخشیده می شود و از باده نابش دل در عین سوختن در نیاز، دایم از چشمه اش سیراب می گردد و حیات می یابد...


رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار

دستم اندر ساعد ساقی سیمین ساق بود

و شاعر تا آنجا پیش می رود که به خداوند می گوید که عذر کوتاهی اش در ذکر بندگی، از همان عشقی است که خدا بخشیده و این دلیل موجهی ست از نظرش.


در شب قدر از صبوحی کرده ام عیبم مکن

سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

و باز در ادامه بیت قبل، حتی می نوشیدن در شب قدر و سحرگاه آن را نیز گناهی نمی بیند و خرده گرفتن بر آن را نکوهش می کند چون که از سرخوشی و شادی یار، خوشحال شد و مست حضور دوست شد و جام اشکی که بر کنار طاق ابروست، سرازیر شد و از این خلوص دل، عاشق و معشوق شب قدر را به مستی عشق گذراندند، نه در دعا و استغفار و این گونه دلهایشان به رنگ خدا یعنی عشق درآمد (و شاید این توبه ی راستین است. نه التماس به خدا و چانه زنی و خودزنی در پیشگاه خداوند...)


شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد

دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود

از این نوع تعاریف و تمجیدها در اشعار حافظ کمابیش هست و شاید دلیل آن، سرودن بسیاری از اشعار برای دربار بوده که چنین مقتضیاتی را نیز ایجاب می نموده تا شاعر از خود و شعرش گوید و این شعر در دربار سرودن، در گذشته به معنای بندگی صرف نبوده زیرا آن روزگاران انتشاراتی نبوده که کتاب شاعر را چاپ کند و حق تالیف دهد بل که تنها درامد می توانسته سله ای در برابر سرودن شعری باشد...