...
چهره ای در شعله می لغزد سبک
می دود موج نگاهم سوی او
خیره در این پرده با رنگ خیال
طرح می ریزم از گیسوی او
لرزشی دارد لبش خاموش و مست
از نسیم صبح دم آرام تر
لیک دارد در خموشی نغمه ها
آنچنان کز سوز دل مرغ سحر
بی خبر او که از نگاه تابناک
آتشی در پیکرم افروخته
من به پای شمع می سوزم ولیک
سوختن را او به من آموخته
...
شب به ره رفت و می آمد نسیم
شعله دیگر خسته از افروختن
دود شد در دیده ام رویای او
شمع بالین بازماند از سوختن
______________________
شمع بالین/ سهراب سپهری