خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

از دفتر مجنون ...

اومدم بخوابم، زود بخوابم که صبح سرحال باشم اما نشد؛ صبح ها اذان صبح بیدار میشم اما همه اش همین طور شب ها بی خوابی و روزهای خستگی... اینقدر فکر اومد توی ذهنم که دیوونه شدم. اگر بخوام از دیوونگی هام بنویسم، حکایت شهرآشوبی ست. جایی ندارم که بنویسم. اینجا می نویسم که سکوت درون را بشکنم. یادت افتادم، خیلی خاص، واقعا از ته دل دعات کردم، عاشقانه؛ البته اونقدر کوله بارم سنگینه که این دعای کوچک را امیدی نمی بینم به بالا رفتن اما خدا هم نزدیکه، خیلی نزدیک، اونقدر که میشه توی نفس هات لمسش کنی... این تازه اولش بود... بعد کلی تو خیالم باهات حرف زدم. بعد کلی اتفاق و آدم دیگه و زیر و بم حیات اومد توی ذهنم اونقدر که بلند شدم نشستم پای کامپیوتر و اینترنت را زیر و رو کردم... دیوونه شدم؟ نه؟

شاید هم دیوونه شدن اینقدر بد نیست. الان همین طور الکی یاد شعر " کس نیست که افتاده ی آن زلف دو تا نیست..." افتادم. بعد فکر کردم نکنه سیم پیچی مغزم ریخته به هم، مثل فیلم ترمیناتور اونجایی که آخر فیلم، ترمیناتور می افتاد توی فلز مذاب و تمام شخصیت هایی که بازی کرده بود و شکل هایی که گرفته بود در ظاهرش پدیدار می شد... بعد یاد اون شعری افتادم از مولانا : "...

باز دیوانه شدم من ای طبیب// باز سودایی شدم من ای حبیب

حلقه های سلسله ی تو ذوفنون// هریکی حلقه دهد دیگر جنون

داد هر حلقه فنونی دیگرست//پس مرا هر دم جنونی دیگرست

پس فنون باشد جنون این شد مثل//خاصه در زنجیر این میر اجل

آنچنان دیوانگی بگسست بند//که همه دیوانگان پندم دهند

"

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.