خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

قریه

امشب توی اورژانس که نشسته بودم، فکر می کردم الان کجایی، چه می کنی، تندرست و سلامتی، آرامش داری مبادا اندیشه ات از دغدغه ی فرداها و تنگی جویبار زمانه و زندگی، غمین گشته... که مباد؛ دوست غایب است؛ سخنی، خبری نیست... و یاد از "دیر است که دلدار پیامی نفرستاد..." و " آن که صد قافله دل همره اوست / هرکجا هست خدایا به سلامت دارش..." و

" چه خیالی، چه خیالی،

می دانم، پرده ام بی جان است، 

خوب می دانم

حوض نقاشی من بی ماهی است..."

و نمی دانم آیا نقش این کلمات بی جان برنگاه دوست می نشیند...

راستی آخر صدای پای آب که می رسم، نوشته "کاشان، قریه چنار" دلم هوای همون قریه و همون طبیعت را داره. دلم از آهن و سنگ و برق و تکنولوژی خسته است. جز دانش پزشکی، باقی اینقدرها هم آرامش به بشر تقدیم نکرده! دلم یک شمع می خواد، یک چراغ کوچک، یک اتاق دنج، یک کرسی، با دوست... از "قریه"، یاد روستای برزک می افتم، یاد دوست هم می افتم، هنوز هم گاهی خواب...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.