ناتانائیل، با تو از انتظار خواهم گفت...
آسمان را دیده ام که در انتظار سپیده دم می لرزید. ستاره ها یک یک رنگ می باختند. چمن زارها غرق در شبنم بودند. نسیم جز نوازشی سرد و یخ زده چیزی در بر نداشت. لحظه ای پنداشتم که این زندگی ابهام آمیز می خواهد به خواب ادامه دهد و سرم که هنوز خسته بود، از رخوت سنگین می شد...
مائده های زمینی / آندره ژید / برگردان مهستی بحرینی
بگو تا بگویم...
گویا کلاً نقل مکان نوشتاری کردین این خانه؟
زیباست و خواندنی.
گاه حس سخن نیست؛ تنها حس سکوت هست؛
ممنون