خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یادداشت یک غروب ...

بوی نم در فضا پیچیده، بوی خاک و چوب نم کشیده، آفتاب رو به غروب است و از پنجره ی اتاق رنگ آبی کم جان آسمان پیدا می شود. نه حس بیداری و دلتنگی است، نه هوس خواب پریشان. نمی دانم فلسفه ی خواب، مخصوصا نیمروزی چیست که با حال زندگیم سازگار نیست؛ خواب مثل سر ریزی است از افکار پریشان که معلوم نیست کجا تجمع کرده اند و به یکباره فرو می ریزند؛ دلتنگی بعد از خواب مثل عمارتی ویران فرو می ریزد روی سر آدمی. نمی دانم چیست این حکایت...

امروز در خواب و بیداری فرو رفتم در فکر زندگی، در این که خط پایان کجاست و من کجا هستم و چرا، چرا خستگی این زندگی فرو نمی نشیند... غرق شدم در روزگاری که پای در رکاب رفتن بود از خاطر یک خاطره و چه سنگین پای بند ماندن شد از آرزوی آب همان چشمه، همان باران گاه به گاه، از دیدار یک دوست...

یاد شعر حافظ افتادم "دلم ز صومعه بگرفت و خرقه سالوس/ کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا..." همین است فلسفه ی می ناب، دود و مخدر و ... بی خبر زیستن تا رسیدن به آخر خط...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.