خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

روزنوشت

آفتاب نازکی با سایه ی درخت های پراکنده مخلوط می شد و به آرامی روی صورت می نشست؛ نسیم آرومی می وزید و گرمای خورشید را دلپذیر می کرد. فضای غم بود، بیشتر سکوت بود و تلاشی در اون میان؛ خیلی از آدم ها هم شاید حساب سال های عمر را می کردند که تا کی فرصتی هست! خودم از این صحنه یاد "شرق اندوه" افتادم اگرچه غروب بود و معمولا غرب و غروب اندوه بیشتری داره تا طلوع...

فکر می کردم به این که اگر من اون میون بودم چی می شد؟ حس خاصی نداره، جز این که یادم اومد که من هم بر لب همین راه مدت ها می رفتم و هنوز هم گاهی میرم و دلتنگ خط پایان میشم. ولی هیچ وقت دلم نمی خواست کسی بخواد برام غصه بخوره، چه بپذیریم اون طرف خبری باشه یا نه، غصه و اندوه این طرفی ها بیشتر برای خودشون هست و دلتنگی هاشون و دلبستگی هاشون. خوراک موجودات شدن را ترجیح می دادم، هنوز هم به نظرم گزینه ی بهتری هست، بالای یک کوه بلند، جایی که کسی جز خدا حداقل تا چند صد سال هم نفهمه؛ یادم نیست کجا خوندم یا شنیدم فیل ها در پایان زندگیشون میرن یه جای دور و دور از همه بدرود می گن به زندگی؛ این هم رسم خوبی هست. پریشب ها هم خواب دیدم باز هم پرواز بود و از یه جایی مثل یک کوه بلند سردرآوردم. نمی دونم چرا تقریبا همیشه این خواب ها حکایت در سفر بودن هست و نرسیدن و سختی و ... گاهی هم توی این خواب ها یه چهره آشنا از یه جای غریب پیدا میشه و ناگاه پر می کشه و باز جریان ناتمام این خواب ها ادامه داره...

شاید نباید زیاد به فلسفه ی این اتفاقات فکر کرد، فقط رها شد میون این امواج، نگاه را سپرد به آسمون و "بگذاریم که احساس هوایی بخورد..." اما هنوز آواز حقیقتی هست که صداش دل آدم را رها نمی کنه؛ هنوز نمی ذاره چشم ها را بست و مسیر همه ی ماهی ها را شنا کرد. نمیگذاره به فلسفه ی حیات گیر نداد و نمیگذاره "عشق را فروگذاشت"، بعضی وقت ها دل آدم اونقدر تنگ و ملول میشه که نمی دونه چی می تونه نجاتش بده؟ خیلی وقت ها ریشه این غم همونی هست که دکتر سروش میگه ...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.