خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

غروب پاییز

صدای اذان که می پیچد در سرسرای آسمان غروب، خستگی ها هجوم می آورند و به گوشه ای از دل می خزند. نمی دانم چرا غروب های پنجشنبه از همه روز غمناک تر است، دلم می خواهد گوشه ای دراز بکشم چشمانم را ببندم و باز کنم و آخر دنیا باشد، افسوس که نیست...

دست نیاز دل سوی دیوان حافظ می برم و این شعر می آید:

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن

به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.