در هیاهوی اشیا بودم که مرا صدا زدی. در صدایت مهر بود. و نوازش بود. هرچه از هم به دور افتاده باشیم، گاهی دریچه هایمان را می گشاییم، و یکدیگر را صدا می زنیم و صدا زدن چه خوش است.
صدایی نیست که نپیچد و پیامی نیست که نرسد. هستی مهربان تر از آن است که پنداشته ایم... زندگی را جور دیگر نمیخواهم. چنان سرشار است که دیوانه ام می کند...
دیدار دوست ما را پرواز می دهد. و نان و سبزی هم. آن فروغی که ما را در پی خویش می کشاند، در سیمای سنگ هست. در ابر آسمان هست...
نپرسیم و با خود بمانیم و درون خویش را آب پاشی کنیم و در آسمان خود بتابیم و خویشتن را پهنا دهیم و اگر تنهایی از نفس افتاد، در بگشاییم و یکدیگر را صدا بزنیم...
یک زمانی بود آدم هایی بودند که خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند؛ چه حوصله ای...
______________________________
هنوز در سفرم / یادداشت ها و شعرهای منتشر نشده از سهراب سپهری / به کوشش پریدخت سپهری
سلام دوست عزیزوقت کردی به وب من هم سربزن دوس داشتی تاباهم تبادل لینک هم کنیم.اسم وب من گالری تصاویرگوناگون وآدرسشhttp://pix1pix.blogsky.comمیباشد