یاد اون صحبت پسر بزرگه افتادم تو سریال مادر علی حاتمی، می گفت "آفتاب لب بوم که خورشید صلات ظهر نمیشه..." بعد گفتم شاید همین شرح حال منه و آنچه هستم؛ شاید روزی از روزها هم آفتابم پشت یکی از همین بام ها در سکوت غروب کند. یک وقت هایی فقط خدا هست در اوج تنهایی و سکوت و دوست یادیست، آه چه زود گذشت به همین زودی پنج سال گذشت خاطری که پشت زمان ها مانده است در دل... دفتر شعر سهراب را باز می کنم، شرق اندوه و شعر نیایش احوالم را خوش می آید:
...
آیینه شدیم ، ترسیدیم از هر نقش.
خود را در ما بفکن.
باشد که فرا گیرد هستی ما را ،
و دگر نقشی ننشیند در ما.
هر سو مرز، هر سو نام.
رشته کن از بی شکلی ، گذران از مروارید زمان و مکان
باشد که به هم پیوندد همه چیز ، باشد که
نماند مرز، که نماند نام.
ای دور از دست ! پر تنهایی خسته است.
گه گاه ، شوری بوزان
باشد که شیار پریدین در تو شود خاموش