خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

مه نو



مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو


گفتم ای بخت بخفتیدی و خوشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو


گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو


تکیه بر اختر شب دزد مکن که این عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو


گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش

دور خوبی، گذران است، نصیحت بشنو


چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ی حسن

بیدقی راند که برد از مه و خوشید گرو


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی، خوشه پروین به دو جو


آتش زهد و ریاد خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو


پی نوشت1:

سابقه:پیشینه، اعمال گذشته؛


بیدق: سرباز صفحه شطرنج،کنایه از ستارگان؛ بیت می گوید، حسن و زیبایی دوست، حتی یک خالش هم آنچنان است که با یکه تازی در میدان حسن، بر خورشید و ماه از درخشش و زیبایی پیروز شد.


در بیت پنجم، با یک ایهام، به زیبایی به نکته ای اشاره شده. می گوید گوشواره طلا بر روی گوش سنگینی می کند، یا این که به گوش جلال و شکوه می بخشد. اما در اصل می گوید، طلا و زر و مال دنیا گوش را سنگین می کند در برابر شنیدن نصیحت. اما همه چیز روزی تمام می شود و این زر و لعل و مال روزی ارزشش را از دست خواهد داد. پس نصیحت بشنو و نصیحت در بیت قبل گفته شده است. و در بیت بعد از زیبایی و حسن دوست می گوید تا نشان دهد که زیبایی او را هیچ نیازی به زر و زیور نیست، همان گونه که در جایی دیگر می گوید: "ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنیست // به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"


در بیت بعد سخت از عشق و عزمت آن می راند. در بیت آخر سخن از زهد و ریا می گوید که حکایت از آن دارد که برای حفظ ظاهر، از عشق و دنیا بریدن، صحیح نیست و حافظ در کشاکشی درونی خویشتن را نصیحت می کند که از خرقه به در آید و "به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد" و چون از جام می نوشد، ریا می رود و یک رنگی جایش را می گیرد...


پی نوشت 2: دوربین حرفه ای و سه پایه در دسترس نبود. اگر عکس با زمان نوردهی بالا بود، سبزی مزرع فلک به زیبایی در کنار داس مه نو جلوه گر می شد. خیلی وقت بود چنین صحنه ای را در نظر داشتم برای عکس گرفتن اما فرصتی نبود یا دوربین جور نبود یا ... امروز که دلم ساعت ها دلتنگ دوست بود. ماه را که دیدم یاد دوست متجلی شد و یاد این شعر از حافظ ... اگر بودی این شعر را باید می خواندم " گو شمع میارید در این جمع که امشب // در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است"

از غزلی با این مطلع " گل در بر و می در کف و معشوق به کام است // سلطان جهانم به چنین روز غلام است" ...

بعدنوشت: راستی نمی دانم این روزها کجایی، چه می کنی، سایه زندگی، روزگار بر تو چگونه است...