خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

یادداشت های نیمه شب


شب قدر بود، اما اینقدر خسته بود که همینطور نشسته، پلکهاش فرو می افتاد، همینطور که سطرهای نوشته را دنبال می کرد، شروع می کرد بقیه اش را در خواب ببافه و بعد یه دفعه چشم هاش باز می شد؛ از قدیم هم استعداد نشسته خوابیدن نداشت، اتوبوس هم همیشه مصیبت بود و قد ناقواره هم مزید بر علت... مثل همیشه موقع خواب، دعای کوچکی کرد به درگاه خدایی که گاهی دور، گاهی نزدیک ولی همیشه بود و هست، یه گوشه ای خودش را نشون می ده... نفهمید کی چشم هاش به هم رسید و کی خوابش برد. هنوز هم دعا که می کنه، یکی هست و فقط یکی در اعماق دلش، میون قلبش که سرک می کشه توی دعا، رویا، بعضی خواب ها و بیداری ها...

خواب دید پرواز می کنه؛ خیلی حس جالبیه که شناور بشی توی آسمون و بری هرجایی که دلت می خواد اما یه عده ای حسودی شون شد و آخرش یه تیر نشست ... و سقوط کرد و از خواب پرید. بیشتر خواب هاش خاکستری هستند مثل روزهایی که معلوم نیست از کدوم گوشه ی آسمون برمیان و در کدوم گوشه فرو می رن. آخر هفته میرن شمال ولی حسش نبود که بره، اصلا لذتی نداره؛ باز ناراحت شدند که نمیره، اما اصلا حسش را نداره... شاید چندتا فیلم نگاه کرد یا کمی خوابید یا مطالعه ی همین اخبار بی پایان از کش و قوس های بی فرجام ... ولی سکوت و فکر کردن از همه چیز جالب تره، البته سکوت بیرونش سکوته، درونش گفتگو همیشه هست، صحبت با خویشتن هست. توی ماشین هم که سوار می شه؛ بیشترین صدایی که به گوش می رسه، نسیم آروم کولر هست یا صدای باد از زیر شیشه ی ماشین. اینقدر آروم میره که صدای موتور از صدای این ها هم کمتره...

و باز نیمه شبی نشسته و دنبال شعری برای زمزمه کردن می گرده؛ می رسه به این بیت: "... آن نیست که حافظ را رندی بشد از خاطر // که این سابقه ی پیشین تا روز پسین باشد"