خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

شفق


از کجا بنویسم؟ شاید باید گوش کنم به صداهای اطرافم. اول از همه صدای فن خنک کننده زیر لپ تاپ هست؛ خاموشش می کنم و الان صدای کار کردن یه موتور آبکشی دیزل میاد. صداش دوره اما این صدا به گوشم آشناست و خودش را می نشونه وسط همه ی سکوت های اطراف. یه صدای بچه هم میاد، نمی دونم گریه است یا ذوق و جیغ ناشی از آن و الان صدای هواپیمایی که از بالای سرم گذشت. چند سالی هست که گویا مسیر هواپیماها عوض شده و زیاد صدای هواپیما می شنوم...

خواب توی چشمام موج می زنه. امروز غروب دیگه واقعا خسته شدم، اذان را که گفت، رها کردم اومدم خونه. فردا می رم سراغ بقیه اش. نیت کردم یه ساعت زودتر بیدار بشم و ساعت 5 کار را شروع کنم تا به جلسه هم برسم. خیلی وقت ها دلم می خواد نخوابم و شب را بیدار باشم اما نمیشه، از یه جایی دیگه نشسته چشمام بسته می شه. زندگی بی خاصیتی هست. برو، بیا، بخور، بخواب و هر روز این قصه ی نافرجام هستی در حال تکراره و من خسته تز از همیشه. شاید هم خواب حداقل خاصیتش، دیدن دوست هست از نزدیک. اگرچه بعدش بیداریش سخت و دل سوزاننده است...