خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

غروب نوشت

دلم گرفت از این همه دعای غم آلودی که رادیوی مسجد پخش می کند. اما این اذانی که صداش میاد اگرچه دلنشین اما غمناک غمناکه. می خواستم هدفون بزنم و یک آهنگ گوش کنم اما حس اون هم نبود. الان هم حسش نیست که بلند شم چراغ اتاق را روشن کنم. اگرچه یک متری م هست اما تاریکی راحت تره...

یعنی خیلی وقته حس خیلی چیزها نیست. خیلی چیزها حس بد داره، مثلا از جلوی بوتیک لباس عروس که رد میشم حال بدی پیدا می کنم. یا مراسم عقد و ازدواج که میرم دلم سخت در خودش فرومیریزه اگرچه گاهی برای عروس و دامادهای غریبه ای که بیرون شهر با ماشین میرن بوق شادی می زنم که دلخوش باشند... امروز همه اش شعر میرزا حبیب خراسانی آمده بود دم زبونم، مخصوصا این بیت:

دل گرمی و دم سردی ما بود که گاهی / مرداد مه و گاه دی اش نام نهادند...


دلم یه جای دورافتاده می خواد، عاری از انسان ها، یه مرداب که یه روز غروب برم خودم را درونش رها کنم، هرچه بادا باد...


یک تصویر


شعر نوشتن نداره، سخن بزرگان هم نیاز نیست. سخن سرایی شاعرانه و توصیف هم نمی خواد...

دیدن گره خوردن عناصر طبیعت خودش زیباییه. مخصوصا غروب و یک گل واژگون که پیوند می خورن، میشه نزدیک های حال عاشقانه و ...