به یاد دوستی به رنگ باران، دوش میهمان خاطر آسمان بود و صبح گاه قدم هایش بر دل زمین جاری شد؛ و این گونه نرم نرمک صدای پای بهار آمد ...
امروز که باز می گشتم، راهم را دورتر کردم و امام رضا - خط آتشگاه برگشتم. این مسیر را که میام یه حال خاطره انگیزی داره...
دیشب خواب دیدم، نشسته بودیم روی بام یه ساختمان U شکل، من یک طرف، دوست هم یک طرف. خواهر کوچکش ازدواج کرده بود و با همسرش بود و باقی خانواده اما دوست تنها بود. همه به آسمون نگاه می کردند و توی افق های دوردست، صحنه ای را تماشا می کردند اما من نشسته بودم لب پشت بام سمت مقابل، تنهای تنها بودم و نگاهش می کردم. اون هم تنها بود، نگاهم کرد ولبخند زد، نگاهش شکفت ...
و باز صبح ...
چند شبی هست دیر می رسم و از اینترنت مانده ام. دیشب بلاگ اسکای قطع بود اکتفا کردم به نگاهی به صفحه اول و رفتم...
امشب آرایشگاه (یا پیرایشگاه!؟) بودم باز شام تنها شدم فرصتی هست از الان تا نیمه شب بنویسم؛ بعد اینترنت قطع میشه و معلوم نیست تا کی سرویس جدید وصل بشه. شاید نام کاربری دیگری موقتا یافتم...
امشب باران بی صدا و آرامی بارید. البته عصر هم یک نم باران بارید اما آن تازه مژده ای بود. گفتن خبرش لطفی ندارد با این هویدایی. هوا زیبا شد و سرد اما سرمایش باز دلچسب است... این باران اولی به قدر فرسودگی و خستگی ماه ها غبار بر صورت زمین نشاند اما باز لبخند خاک، عطر خیس برگ ها زیباست. باران و صدای نازک پای آب یادم آورد از مصرع "روی پای تر باران به بلندای محبت برویم" شاید هم اگر می گفت "روی پلک تر باران..." جلوه ی زیباتری داشت همان گونه که در جایی دیگر از "صدای پای باران روی پلک تر عشق..." یاد می کند.
*بی صدایت، بی نگاهت، بی نشانی هایت، با تمام عظمت سکوتت، همین که آمدی، زیباست.