خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

من بی تو زندگانی ...

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن، حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی، خود را نمی پسندم

که آسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


باز آ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که باز بیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر، نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی

پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را


  

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را

شکیب: شکیبایی، صبر

غزلی ساده از سعدی در وصف حال عاشقان و انتظار، شکیبایی و صبر دل تا آن جا که دیگر طاقت از کف می رود و جان تاب ماندن در حصار تن ندارد و به شوق روی دوست پر می کشد و از دوست می خواهد که پیش از این رفتن جان پیش آید و پس از آن ارزشی ندارد که بر خاک از دوری اش اشک ریزد و این یعنی که می داند دوست نیز سودای او در سر دارد و عشق هیچ گاه یک سویه نیست اما دوری و فراق دوست پیش آمده ست و جانش می سوزد...


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را

باری: یک بار

یک بار با دیده و نگاه احسان و بخشش به ما نگاه کن و از ما به خوان لطفت دستگیری و کمک کن که سفره ی پادشاهی تو از کمک به این درویش و مسکین، به آسانی برمی آید و چیزی از آن کم نمی شود


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن، حدی بود جفا را

حکمش رسد: حکم تادیب و زندان دهد؛


من بی تو زندگانی، خود را نمی پسندم

که آسایشی نباشد بی دوستان بقا را

می گوید من زندگانی را که در دوری از دوست و چشیدن فراق باشد، برای خود نمی پسندم و همان گونه که در جایی دیگر می گوید " ذوقی چنان ندارد بی دوست زندگانی // دودم به سر برآمد زین آتش نهانی"


چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را

چون تو نیایی و من از فراقت چون گیاه تشنه ای جان دهم، ز آن پس چه سود که بر رفتنم سوگواری کنی و  گیاهان رسته از خاک من را آب دهی


حال نیازمندی در وصف می نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را

نیاز و احساس علاقه به دوست، قابل وصف نیست، خود بیا و از رخ ما بخوان... که البته در آن زمان می گوید:

" گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم // چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی"


باز آ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را

باز آی و جان مرا به خدمت بطلب که این درویش بی نوا بالاتر از این اسباب و تحفه ای ندارد که تو را بخشد.


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که باز بیند دیدار آشنا را

آشنای اول به احتمال زیاد دوست و آشنای دوم شخص عاشق است. و یاد آور شعر حافظ "کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز // باشد که بازبینیم دیدار آشنا را"


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر، نه زهد پارسا را

و خوبرویان و معشوق، نه بر زهد و ایمان نمایی زاهد وقعی می نهند و نه بر سرزمین و املاک پادشاه زیرا که بنیاد هر دو بر باد است و ارزش درونی ندارد و آن چه دوست می پسندند، دل عاشق است و گوهر عشق درون...


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را

ای کاش حجاب از صورت لیلی کنار می رفت تا دیگران بدانند که مجنون و حکایت گرفتاری اش بی جهت و بی دلیل نیست و حق دارد که عاشق روی او باشد


سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی

پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.