خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

اندیشه ...

خواستم از نقش مهتاب در آسمان بنویسم، از چراغ روشن شب ها و خنکای نور ساکن و کم وزنش، اما لطفی نیست این قصه را روایت کردن...

چند روزی است که به این سخنرانی دکتر سروش می اندیشم. قبلا هم نوشته بودم اما شعری از سعدی (شاعر عشق های زمینی) می خواند و بسیار تامل و اندیشه در آن می جوید و چندبار می خواند برایم هنوز هم از این هنر بیش و پنهان در این شعر سوال و فکر باقیست... "دلی که عاشق و صابر بود مگر سنگ است / ز عاشقی تا به صبوری هزار فرسنگ است؛؛ برادران طریقت نصیحتم مکنید/ که توبه در ره عشق آبگینه بر سنگ است؛؛ به یادگار کسی دامن نسیم صبا / گرفته ایم و دریغا که باد در جنگ است..."


دلارام

 

هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت


پی نوشت:

ادامه مطلب ...

من بی تو زندگانی ...

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن، حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی، خود را نمی پسندم

که آسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


باز آ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که باز بیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر، نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی

پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را


  ادامه مطلب ...