خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

پرستو و مسافر


غروب بود که پرستو، خسته و محزون نشست روی تخته سنگ. با چشمان روشن و پر برقش نگاه بی رمق مسافر را نظاره کرد. پلک های لرزانش را دید که غرق روشنی است در آن تاریکی... و آخرین خوشه های نگاه آفتاب را که ناامیدانه رنگ می باخت، چنگ بر گونه ی دشت می انداخت و از نومیدی به سرخی بی رنگی می گرایید. صدای آرام نفس هایش جام سکوت شب را به لرزه می انداخت اما گویی در میانه راه سدی عظیم راه نفس هایش را سد می کرد می ایستاد و باز برمی آمد. روشنی مهتاب نشست روی گونه هایش، ابرها بر دلش باریدند، طنینی که از قلبش بر می خاست جنبشی از جنس عشق در دامن تاریکی می افکند آنقدر که مهتاب از هول بی تابی پشت ابرها خزید.

پرستو دُرهای لطیف چشمانش را به گونه ی سبزه های بی تاب بخشید و مثل همیشه به همان سکوت که آمده بود در سکوت پرکشید و رفت ...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.