خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

پرستو و مسافر


غروب بود که پرستو، خسته و محزون نشست روی تخته سنگ. با چشمان روشن و پر برقش نگاه بی رمق مسافر را نظاره کرد. پلک های لرزانش را دید که غرق روشنی است در آن تاریکی... و آخرین خوشه های نگاه آفتاب را که ناامیدانه رنگ می باخت، چنگ بر گونه ی دشت می انداخت و از نومیدی به سرخی بی رنگی می گرایید. صدای آرام نفس هایش جام سکوت شب را به لرزه می انداخت اما گویی در میانه راه سدی عظیم راه نفس هایش را سد می کرد می ایستاد و باز برمی آمد. روشنی مهتاب نشست روی گونه هایش، ابرها بر دلش باریدند، طنینی که از قلبش بر می خاست جنبشی از جنس عشق در دامن تاریکی می افکند آنقدر که مهتاب از هول بی تابی پشت ابرها خزید.

پرستو دُرهای لطیف چشمانش را به گونه ی سبزه های بی تاب بخشید و مثل همیشه به همان سکوت که آمده بود در سکوت پرکشید و رفت ...

نگاه



نمی دانم کجا هستی و به کجا مینگری

نمی دانم در چه حالی و به چه می اندیشی.

نمی دانم به یاد منی یا در حال فراموش کردن ...

نمیدانم به عشق منی یا به عشق در آغوش گرفتن غم.

بدان که من در همانجا هستم که با هم بودیم ،

به لحظه ی غروب می نگرم همانجا که نگاهت در نگاهم بود.

حال من خراب است ، دلتنگی و انتظار است .

بدان که به یاد توام ، هم عاشقم و هم چشم به راه تو

بدان که به عشق تو زنده ام ، آرزوی من یک لحظه حضور تو است.

نمی دانم آیا می دانی که من کیستم ؟

 من همانم ، همان کسی که عاشقانه تو را دوست می دارد.

من همانم که لحظه ها را میشمارد تا لحظه ای تو را ببیند و باز ببیند.

آن لحظه که تو را می بینم بیشتر عاشقت می شوم ،

و آنقدر تو را میبینم تا دیوانه ی تو شوم.

نمی دانم کجا هستی و به کجا می نگری

بدان که در قلب منی و به من می نگری و

من هم عاشقانه به چشمان زیبایت می نگرم.



پی نوشت : آهنگ

باز غروب بی تو


قلم از هیبت این بغض غریب


                       خط خطی می کند این دفتر را


  آرزو در نفس بی تابم       

                به خودش می خندد

                         و همه خالی دفتر گویی

                                    عطش خاطره دارد بر جان...

صبح ها



صبح ها

وقتی آفتاب در می آید

متولد بشویم

روی احساس فضا

رنگ

صدا

پنجره

گل

نم بزنیم...