خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

ایستگاه



از کجای می خواستم شروع کنم... از دیشب که یه خواب عاشقانه دیدم. یعنی یه جورهایی بین خواب و بیداری می دیدم! یعنی وسطش هی بیدار می شدم و غلت می خوردم و باز یه طرف دیگه... 

امروز عصر با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم کوه. یه جای خلوت پارک کردم و کفش هام را که از صندوق عقب درآوردم گذاشتم عقب ماشین و رفتم نشستم توی ماشین تا کسی نبینه لباسم را عوض کنم (تی شرت بپوشم) برعکس هرکی رد شد، نگاه خیره و بوق و سر و صدا که کفش هات جامونده... سوژه ای بود... تا گردنه باد رفتیم از یه مسیر خلوت و سخت. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. اونجا هم خلوت خوبی بود کنار توربین باد. یه طرف یه زوج جوون اومدند که تا آخر بار نشسته بودند و شب شده بود... سمت دیگه هم چند نفری که یکیشون خانم بود و با صدای بلند سمت شدت آواز می خوند و در تاریکی صداش را می شنیدیم. نوای هنرمندی داشت؛ حیف استعدادهای ارزنده ای که در پستوی خانه ها و زیر غبار جمود می پوسند و به خاک می پیوندند...

بعد برگشتیم پایین و رفتم با یکی از دوستان نشستیم و کمی از زندگی و حال و آینده صحبت کردیم. نزدیک های نیمه شب شد رفتم ترمینال کاوه که نزدیک بود، نماز خوندم. اونجا دقیقا یاد لحظه لحظه هایی افتادم که به یادت بودم و یاد شب هایی که از شوق یا اندوه ... نگاهم را به سکوت پنجره دوختم و دلم روی نورهای بیرون پنجره یا شاید در آسمان ها قدم می زد...


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.