خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

بی کلام

پرده اول: صبح بیدار می شوم، سپیده سر زده و طلوع آفتاب نزدیک است. بر می خیزم و ... فکر همیشگی می پیچد در سرسرای ذهن و با نوای صبح گنجشک ها در می آمیزد به خاطره ای...

پرده دوم: کسی نیست، هوس نان سنگک می کنم. لباس می پوشم و می روم اول سراغ خودپرداز، جاده ها به غایت خلوت است و شهر ساکت. بعد نانوایی، مرد نانوا نشسته روی سکوی پیاده رو و پسرش نان ها را روی میز می چیند. روز جمعه زودتر پخت را تمام کرده. نان را که می گیرم، همانجا یک تکه اش را مهمان می شوم و تا رسیدن به خانه فرمان را رها می کنم برای لقمه ی دوم، که بی خیال می شوم. عطر نان داغ با خاطره ای و شعری گره می خورد...

پرده سوم: معمولا یک پای روزهای تعطیل، صبح زود سرزدن به پلاس است. می رسم به پستی با این مضمون که "آدم ها غم هایشان را فراموش نمی کنند، تنها جذبش می کنند بر دلشان، فرو می دهند و با بودنش زندگی می گذرد..."

پرده آخر: سکوت.


شعری که می گذرد...

من نخل بودم، قرار بود خم نشوم

جز با تو و خنده هات همدم نشوم...



یک روز ...

 گل بود و آسمان و باران و ...



ایستگاه



از کجای می خواستم شروع کنم... از دیشب که یه خواب عاشقانه دیدم. یعنی یه جورهایی بین خواب و بیداری می دیدم! یعنی وسطش هی بیدار می شدم و غلت می خوردم و باز یه طرف دیگه... 

امروز عصر با چندتا از بچه ها قرار گذاشتیم کوه. یه جای خلوت پارک کردم و کفش هام را که از صندوق عقب درآوردم گذاشتم عقب ماشین و رفتم نشستم توی ماشین تا کسی نبینه لباسم را عوض کنم (تی شرت بپوشم) برعکس هرکی رد شد، نگاه خیره و بوق و سر و صدا که کفش هات جامونده... سوژه ای بود... تا گردنه باد رفتیم از یه مسیر خلوت و سخت. آفتاب غروب کرده بود که رسیدیم. اونجا هم خلوت خوبی بود کنار توربین باد. یه طرف یه زوج جوون اومدند که تا آخر بار نشسته بودند و شب شده بود... سمت دیگه هم چند نفری که یکیشون خانم بود و با صدای بلند سمت شدت آواز می خوند و در تاریکی صداش را می شنیدیم. نوای هنرمندی داشت؛ حیف استعدادهای ارزنده ای که در پستوی خانه ها و زیر غبار جمود می پوسند و به خاک می پیوندند...

بعد برگشتیم پایین و رفتم با یکی از دوستان نشستیم و کمی از زندگی و حال و آینده صحبت کردیم. نزدیک های نیمه شب شد رفتم ترمینال کاوه که نزدیک بود، نماز خوندم. اونجا دقیقا یاد لحظه لحظه هایی افتادم که به یادت بودم و یاد شب هایی که از شوق یا اندوه ... نگاهم را به سکوت پنجره دوختم و دلم روی نورهای بیرون پنجره یا شاید در آسمان ها قدم می زد...