خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

دلارام

 

هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت


پی نوشت:


هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت

دلارام: آرامِ دل، دلدار


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت

ما از یاد تو عاشق و بی دل بودیم، چون که چهره نمودی و از پرده ی غیبت و دوری به درآمدی، کار دل  را یکسره کردی ...


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت

(ماه استعاره از روی زیبا است) تجلی روی تو چون روشنایی مهتاب بود آنچنان که اگر روز نبود، روی تو را با ماهتاب اشتباه می کردم


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت

خرمن: هستی (آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت // چهره ی خندان شمع آفت پروانه شد)

از تابش یک پرتو عشق شعله ی عشق در دل عاشق افروخته شدو خورشید (شاید منظور عقل است که هدایت گر است و روشنایی بخش مسیر زندگی)  در برابر این آتش محو شد ، آتش عشق هستی بی دلان را بسوزاند...

معنی خانگه، دنیا نیز می باشد ولی مفهوم کامل مصرع دوم به طور مطلوب از اندیشه حاصل نشد. خصوصا که "خانگه عام کجاست؟" و چگونه در برابر "خرمن خاصان" قرار می گیرد. شاید منظور آن است که "خاص" انسان های عشق شناس اند و "عام" انسان های "عوام"؛ پس خاص ها، همه ی جسم و جان و هستی خویش را بر سر عشق باختند و "عام ها" خانه و کاشانه و دنیای خویش را باختند...


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت

مجموع: دارای خاطری آرام، دارای آرامش؛ مثال "از خلاف آمد عادت بطلب کام که من // کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم"

عارف و خداشناس که خاطری آرام داشت، اگرچه سال ها صبر در راه نیل به درجات معنوی سپری نموده بود، صبر در دوری تو نداشت و ننگ و نام برایش بی معنی شد در راه عشق و همه چیزش را فدا نمود...


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت

اگر از همه عمر به اندازه برآمدن یک نفس با تو باشم، همه عمر تنها گذر ایام بوده و این لحظه است که ارزشمند است.

یاد آور بیت حافظ:"به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند// نهال شوق در خاطر چو بخیزند بنشانند"


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان، چون برود خام رفت

هوا پختن : به فکر چیزی بودن، آرزو کردن

هرکسی که به فکر عشق و دلدار نباشد، با در فراقش نسوزد، چون از دنیا رود، ناپخته و دنیا نادیده از جهان رفته است و مقصود و معنای عمیق زندگی را درنیافته است (یاد آور شعر حافظ: عاشق شو ار نه روزی کار جهان سرآید // ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی...)


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت

ما به جای پای، با سر در طلب دوست قدم برمیدارم (و هرلحظه سر در پیشگاه دوست و بر خاک نهاده است)، هرکس که با غرور بر پای به پیشگاه دلدار رفت، در کوی او راهی ندارد.

یادآور بیت: دستم نداد قوت رفتن به پیش دوست // چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم...


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت

سعدی آنقدر همت نداشت که در راه عشق حقیقی ثابت قدم باشد، ولیکن چون که می می نوشد، عقل از سر شسته و در عشق همانند همان "عارف مجموع" فنا شده و نام و ننگ (که همه تعاریف قراردادی عقل است) از یاد برده.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.