غروب یک یک رنگ های آسمان را در آغوش می کشید و بر سینه ی کوه فرو می رفت. در تاریکی مبهم جاده، نوایی آشنا نگاه دلش را به پنجره ها خاطره ها دوخت. باز دلش سراغ از آیینه گرفت، از مهر شب های مهتاب، از چراغ روشن دوستی، از کتاب سپید خاطره ها. دیگر هیچ نوری، هیچ خبرخوشایندی از درآمد از کار، از هیچ چیز دلش را خوشحال نمی کرد... روزگاری بود که فرو می شکست و فرومی ریخت اما نمی دانست کجا پایان راه است، کجا دری به سوی هیچ گشوده است یا پنجره ای برای پرواز، برای فرار. مسافر دیرزمانی است کوله بار بر دوش لحظه ی کوچ را به انتظار نشسته است. آفتاب در سکوت فرو می نشیند و مسافر چشمانش را بر سریر شب می پوشد...