خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند ...



یک گلدان کوچک گل شمعدانی شده است نوازشگر نگاه من و یادآور دوست... همان شب توی جاده خریدم، شب کنسرت احسان خواجه امیری، 

  می خواستم آدرس بپرسم، در آن خلوت شب یک گل فروشی باز بود و رنگ گل هایش بی اندازه دلنشین بود... همان شب که چشی نمناک همدم شعرهای خاطره انگیز شد... "برام هیچ حسی شبیه تو نیست..."

خواستم بنویسم از این مدتی که گذشت، از زمان بیماری، از این که دلم خواست رها کنم خودم را شاید این پیمانه ی حیات زودتر فروبریزه و نظاره کنم پس پرده هستی را و شاید آن که در بیداری ها از نظر غایب است، فرشته ای نشسته در خاطر... اما می دانستم که بی حاصل است، سرایت کرد به کلیه و ... می دانستم و یقین یافتم دنیا برای دل من یک عمر عشق و فراق، آرزو  و دلتنگی رقم زده است، همان روز که آن هواپیمای کذایی سقوط کرد، همان لحظه هایی که ... همه جا مرگ در یک قدمی ایستاده و می نگرد اماگویا ماندن به اجبار است؛ همان که دکتر می گفت: سقوط از طبقه دهم هم نهایتا یک فلج خواهد بود، فکر رفتن خیال باطلی است... دلم گرفت از این جبر ناگزیر...

خواستم بنویسم از باران، از شلوغی های شهر، از آدم ها و از در و دیواری که قدم به قدمش خاطره بر می انگیزد...

و این روزها سخت سر در مشغله های مادی دارم آنقدر که مرده ای شده ام بی خاصیت، نمی دانم قرار است این که کار کردن و پول و ... به کجا برسد و کجا دردی از جان دوا خواهد کرد... و دلم می خواست برایت بنویسم از دستگاه جدید، از کارهایی که کرده ام و از قدم هایی که برداشته ام و شاید خواسته ام اثبات کنم از آنچه که دوست، دوست می داشت که باشم، کمتر نیستم و نخواهم بود...

و چقدر حرف هایی که ماند این چند مدت بر دل آنقدر که شبی خواب دیدم از سفر آمده بودی، در خانه قدم می زدی و سرک می کشیدی به دنبال کارهای خانه و من درکنارت راه می رفتم و حرف می زدم و اصلا یاد نداشتم که چه اندازه دوری و تو گویا دلت با من و نگاهت سوی دیگری بود و من شاید شاد بودم از بودنت که به قول سعدی "گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم/ چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی..." و تو آخر آمدی و با هم نشستیم روی مبل، سخن آغاز کردی و از دل گفتی و از روزگارت و من غرق در کلام و نگاهت شدم، افسوس که دیری نپایید و به صدای اذان صبح رویای شیرین تباه شد...

و دلم خواست بنویسم، بارها دلم خواست بنویسم و در دل ماند و شاید اسیر دام فراموشی شد؛  دلم خواست بنویسم از هزاران حرف مانده در دل... از رویاهای گاه به گاه ...

و دلم خواست بنویسم بی پرده از اشکی که فرو می ریزد، شاید همه از بی سامانی دل من است؛ خواستم بنویسم از احساس دلم، اندوهگین شدم از تصور آن که دلش بگیرد از روزگار من... تفاوتی ندارد اگر قدم های نگاه دوست سایه ی مهر بر سر این چند خط سیاه گستراند و اندیشه ی دیوانگی من برخاطر دوست رسد.

رسیده ام به این که برایم زندگی کافیست؛ در این سال جدید آرزو می کنم پایانی برای خودم! و لحظه های بی پایانی از خوشحالی و سلامت، آرزوهای برآورده شده، دلی آرام و پرامید برای دوست... و بارها تکرار کرده ام دعاهای عاشقانه ی مجنون را در جوار کعبه ... در خلوت شب هایم با پروردگار...

بهار خاطرت پرگل باد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.