خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند ...



یک گلدان کوچک گل شمعدانی شده است نوازشگر نگاه من و یادآور دوست... همان شب توی جاده خریدم، شب کنسرت احسان خواجه امیری، 

ادامه مطلب ...

نامه ی هفت بند

1-

این نوشته هم به تاسی از باستانی پاریزی که به هفت علاقه ی خاصی داره شد نامه ی هفت بند. اگرچه که وقتی می نویسم معمولا حرف هام با دوست تموم نیمشه. توی جمع دوستانم ولی مدتیه ساکت ام. گاهی لبخند می زنم، گاهی می خندم. و بیشترش ساکتم و در فکر گاهی هم اظهار نظر می کنم... امشب می خواستم یک لوگو برای وبلاگ بذارم. یعنی تا الان دقت نکرده بودم که چطوری انجام میشه. ولی الان دیدم و رفتم به پوشه ی عکس های قبلی که روی وبلاگ گذاشتم. همه اش را یه جا جمع کرده ام. تقریبا تا الان 1200 تا عکس شده. عکس هاش خیلی زیباست و هرکدوم میشه براش یک عالم داستان و خاطره نوشت. صفحات وبلاگت را هم ذخیره کردم. همون قدیمی اش را هم با اون شعر زیبا و خاطره انگیز... همه اش زیباست.


2-

خیلی توی فکر هستم هیمشه که الان داری چکار می کنی. هر روز صبح از نزدیکتون رد میشم. خونه ی برادرم هم که میام از خیلی خیلی نزدیک تر می گذرم. نمی دونم الان کجا هستی، چشمات را لیزیک (یا لازیک) کردی؟ نتیجه ی دکتری چطور شد. زندگیت، کار و شغلت به کجا رسید هنوز هم ساکتی و غم هات را توی دلت میریزی...


3-

الان اگر اومدی و تا اینجا را خوندی. چقدر خوب بود یه پاسخی می دادی بعد این همه نوشتن ها. اگرچه ننویسی هم ناراحت نمیشم ازت. نمیشه، می دونی که... اگر همون طوری که خودت گفتی، یه دوست هم برات باشم... هیچی. شاید الان ناراحت شدی فکر کردی دنبال رابطه ی دوستی ام و زندگی ات را خدشه دار کنم. یا نتیجه این طوری میشه...


4-

کاش اگر بنویسی، یه طور ننویسی که حال بی تفاوتی و سردی و عجله یا سرزنش داشته باشه. حتی اگر هم هست، تظاهر کن که نیست. مطمئن باش اگر این کار را بکنی مزاحمت نمیشم. انتظار هم ندارم هر روز بیای بنویسی. دلداری هات انسانی و عمیقه. اما خب واقعا عشق هم غم نیست یا شاید هم هست اما یه چیز دیگه است. برچسب نیست. طرح دل هست. باور داری؟ راستش باید اعتراف کنم بدتر از اون این هست که بخوای  ناراحت بشی. خیلی وقت ها به همین خاطر چیزی نگفتم که ناراحتیت را نبینم. سخته برام دیدن ناراحتی ات حتی در مقام دوست... شاید فکر می کنی برخورد منفی باعث انزجار و دست کشیدن میشه در حالی که برای یک عشق چند ساله اینطور نیست. راستش فقط دل آدم را می شکنه بسته به شدت برخورد ولی خب همون خورده خورده هاش هم کار خودش را می کنه...


5-

راستی فیـس بـوک دیگه نمیام فقط به احترام دوستانی که ازشون عکس گذاشتم توی پروفایلم، غیرفعال نشدم. یعنی انگیزه ای هم ندارم که بیام. یادمه یه چیزایی بهت گفتم که برای چی اصلا اومدم فیس بوک. گفتم خیلی آرزو داشتم توی حلقه ی دوستانم باشی و ببینم چی می نویسی اما نمی دونم، روم نمی شد... می دونی چی می گم. بعضی وقت ها هم که کامنتی می نوشتم، دلم می خواست که بدونم آیا چیزی می خونی یا نه از نوشته های من و نظرت چی ممکنه باشه... بگذریم... می بینی چقدر عشق برای یه آدم دوره و دورتر میشه. پلاس ولی میام اگر فرصتی باشه چند هفته یک بار. دوست دارم بیای پروفایل را هم ببینی. عکس قشنگی اگر ببینم به اشتراک می ذارم. پروفایلت را هم سر می زنم. اون عکس کنار دریا خیلی زیباست مثل باقی عکس هات...


6-

راستش دیگه نمی کشم که این بند و بند 7 را بنویسم... نوشته های بالا را بی خیال. هرچه از دوست رسد خوش است حتی سکوت، حتی رفتن و برنگشتن. می دونی که من با رنگ ها و عکس های این وبلاگ با در و دیوار و آب و اسمون داستان های بی سر و ته می سازم. دیوونه ام، نه؟ دوتاییمون می دونیم. ولی بزرگواریت اجازه نمیده که بگی. راستش باور کن، این من نیستم، غرقه ی اون چیزی هستم که در درونم هست. بهش می گن عشق. ولی خب اگر قراره عشق یه چیز فراموش شدنی باشه، اسمش عشق نیست. باید دنبال یه واژه ی جدید گشت... اگر چیزی بنویسی خوشحالم می کنی. حتی اگر در وبلاگ خودت باشه. ننویسی هم من خیال می کنم اومدی خوندی و از این همه پرت و پلا نوشتن لبخندی بر لبت نشسته. همین هم خوشحالم می کنه.


7-

راستش مثل این داستان "آنا گاولدا" بود از کتابش "دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد" خیلی وقت ها فکر می کنم یکی را دیدم که شبیه توست. یا صدایی می شنوم که فکر می کنم صدای توست... ولی توی قلبم هستی. نشده کسی را راه بدم...