و شب هایی که نمی دونی از چی هست این هوا و این حال... فقط چشم هات را تنگ می کنی تا و زودتر به خواب میری تا حکایت کوتاه تر بشه
شاید هم باید بشینی و افق را نظاره کنی؛ شاید از ورای ابرها، جایی در میان فرداها، بیرون از رویاها ظهوری داشته باشه...
پی نوشت: یک قطعه ی ویالون