خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

لحظه ها غرق ابهامند...

فکر کنم با این نمایشگاه تقریبا چهارگوشه ایران را زیارت کرده ام؛ هوا بهاری بود و کمی شرجی؛ نمایشگاه خوبی بود حتی از نمایشگاه های تهران هم بهتر؛ جاده پیچ در پیچ بود، مثل همیشه در اتوبوس، خوابم نبرد، همان اندک خواب هم نتیجه اش گردن درد شد؛ به این فکر رفتم که باید یک سرویس سوپر وی آی پی هم باشه که مثل قطار صندلی بشه تخت خواب، شارژر هم داشته باشه و کمی جادارتر، اینترنت هم باشه و کتاب...

سفر، یاد سفر کرده هاست، یا شاید باید گفت کوچ، یا درست ترش، زیباترش، حضور غایب...  و من امشب و این شب ها، صدای پای آب را در رویای سکوت شنیدم؛ و دفتر ایام چه سخت ورق می خورد...

یاد شعر مسافر افتادم، عناصر حیات همه از دریچه ی چشم خسته ی مسافر در غم پیچیده است، رنگ غروب، تاریک روشنش، رنگ خستگی و تکیدگی است روی اشیا، و نگاه منتظری که لحظه ها برایش هر کدام گویی ساعت ها به درازا می کشد، میوه های روی میز به سمت پوسیدن و نیست شدن می روند و ذهن شاعر به گل های باغچه دل بسته است، و باد (نسیم) که پیغام آور طراوت گل هاست و ذهنی که غرق زیبایی گل هاست و عشق و زیبایی های طبیعت که تنها دلخوشی شاعر است با فضای غریب جاده و انتظار و آسمان یکدست در می آمیزد و ...


دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی...


روزنوشت

 شب از نیمه گذشته بود و ترمینال خلوت بود. شارژر را که به برق زدم، پرسید اینجا تا صبح باز است؟ گفتم چون تا صبح مسافرها می آیند، آری احتمالا؛ باز انگار قانع نشد، سوالش را تکرار کرد و بی اما و اگر گفتم آری؛ جوانک نشسته بود روی زمین و موبایلش به شارژ وصل بود؛ بغ کرده بود چسبیده بود به زمین و انگار این حالت از درون به چهره اش هم سرایت کرده بود، غمگین بود و فروریخته، هر چند دقیقه که صفحه موبایل خاموش می شد، باز با فشار دکمه ای روشنش می کرد و به صفحه ی نمایش خیره می شد...

توی اتوبوس که نشستم، روی همان صندلی سیزده بود؛ همان مسیر آشنا بود و همان خاطرات آشنا، خواستم بنویسم از روزگار اما اینترنت کار نمی کرد. در سکوت فضا فرو رفتم...

صبح توی ترمینال ازدحام زندگی موج می زد. احساس خستگی کردم و احساس درد از این همه راه و این همه دغدغه ای که باید تا شب به دوش بکشم؛ از چای خوردن که فارغ شدم، لختی نشستم و بعد از چند تماس، با اتوبوس راهی شدم، توی اتوبوس انواع شو بود، از آواز تا تنبک و ارگ و... همه به دنبال لقمه نانی... عجب شهری است تهران؛ بازار از این هم شلوغ تر بود. زود فروشگاه را پیدا کردم و مرد جوانی که به نیکی برخورد کرد و دعوت کرد به نشستن تا رسیدن اجناس... توی پیاده رو که می رفتم یاد فضای آن روزهای تهران افتادم و پیاده روی ها تا وزارت علوم، تا دانشگاه و کنفرانس، و روزها و شب هایش...

عصر توی اتوبوس این آهنگ را اتفاقی گوش می کردم و از پنجره ها غروب خورشید را نگاه می کردم، همخوانی عجیبی بود؛ به یاد خواب چند شب قبل افتادم... چشمانم سنگین شد و بی آن که بدانم در خواب رفتم...

دست غیب ...

دقیقا همان هواپیمایی که روز یکشنبه سقوط کرد را روز پنجشنبه سوار بودم، با همان خلبان و قرار بود باز هم روز دوشنبه سوار باشم. اما باز دست خلقت بر راه خویش عمل کرد و این حادثه هم از کنار گوش گذشت و  باز ثابت شد آنهایی که می خواهند نمانند، تا انتها می مانند و آن ها که مشتاق ماندند، زودتر می روند. یکی گفت عمرت به دنیا بوده، یکی گفت باید شام بدهی برای این بخت و اقبال اما من خبر را که خواندم دلم گرفت، یاد این شعر حافظ افتادم.


پی نوشت: این عکس را بعد از ظهر همان روز گرفتم...

غروب ساحل دریا ...

همان موقع رسیدن بود از بالا پرنده های سپیدی دیدم بال گشوده بودند و روی یک مزرعه ی برنج خالی شبیه دریاچه، پرواز می کردند. برای اولین بار پرواز را از این زاویه می دیدم، زیبا بود و خاطره انگیز ...

دیشب، باز رویای روشنی دیدم، به رنگ آبی، به وسعت زندگی، به جاودانگی حیات بشر ...

دریا، با همه هیاهوی اطرافش، همان نوای تنهایی را سر می داد؛ هنوز کرانه اش را غریبانه به دل آسمان می سپرد...

دوسالی گذشت از دیدار واپسینش و چقدر این خط زندگی مبهم است...


روزنه ی صبح

کمتر از صد کیلومتر تا تهران هست. الان دقیقا اتوبوس داره از جایی می گذره که سه سال پیش برای آزمون تافل می رفتم و توی سربالایی نفس ماشین گرفت و دنده ها از پی هم سنگین و سنگین تر شد. اون روز هم تنها بودم ولی با خودروی شخصی و البته غروب آفتاب بود که اینجا بودم الان طلوع هست. اون زمان دیر برای آزمون ثبت نام کرده بودم و تنها یه جا در تهران بود که زودترین آزمون را داشت. شب را مرقد استراحت کردم و صبح بعد از اذان رفتم تا محل آزمون که ساعت 7 رسیدم و جاده ها نسبتا خلوت بود. ظهر حرکت کردم برای برگشت و دم غروب رسیدم...

از اینجا تماشای طلوع مه آلود خورشید زیباست. نیم ساعت پیش اتوبوس توقف کرد برای نماز در مجتمع مهتاب. البته قبلش خواب تقریبا پریده بود وقتی که اتوبوس رسید ناگهان به یه کامیون که وسط جاده چپ کرده بود و هیچ علایم و چراغی هم نداشت. اتوبوس خیلی خوب و با شتاب بالایی ترمز کرد در حدی که مسافرها در آستانه ی پرواز از روی صندلی هاشون بودند. باز هم به اتوبوس های MAN و تکنولوژی آلمان... بارش مانیتور ال ای دی بود و ظاهرا دزدها هم سر و کله شون پیدا شده بود و بدبختی اون بنده خدا مضاعف...


پی نوشت: صبح نوشته بودم و الان منتشر کردم؛ بعدا بیشتر می نویسم...

از آشفتگی های یک شاعر

باغچه ی محسن پر از بهار است.: شقایق، لادن، ریحانی، زعفرانی، ختمی درختی و سایر گل ها. صدی پرنده ها قاطی باغچه است. دنیا قاطی انگشت های من است. چقدر نور و حسرت روی فکرهای من راه می رود. دلم می خواهد مثل ارتعاش روی واقعیت بدوم. انگار افقی فکر می کنم، مثل شاخه های این درخت بیعار. صبح که در حیاط می گشتم می دیدم مثل بغضی در لباس هایم گیر کرده ام. لای بهار بودم و رشد و رطوبت دورم را گرفته بود. هواپیمایی که از بالای سرم رد شد عینیت رشد را چند برابر کرد. جلو شقایق، حزن ماده گلویم را فشار می داد. دست هایم دچار لکنت بود...


__________________________

پریدخت سپهری/ هنوز در سفرم / یادداشت های سهراب سپهری