خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

آسمانی

دلم تنگ است

برای آن که دلش آسمانیست اما

ماه هاست چشم من در پشت ابرهای جدایی در انتظار یک دیدار اوست

امیدوارم تنش سلامت و دلش شاد باشد

...

ایستادگی



مترسک انقدر دست هایت را باز نکن

کسی تو را در آغوش نمیگیرد

ایستادگی همیشه تنهایی دارد

...

خانه دوست

" و این کودک در همه جای هشت کتاب، خود سهراب است که نور خورشید در لبه کویر و در زادگاه شاعر، نخست به سرشاخه سپیداری می افتد که در کوچه باغ دوران کودکی و نوجوانی وی سرسبز است و در آن جا عشق به اندازه پرهای مرغ صداقت (مرغ عشق) آبی است و شاعر در همین باغ ، دوران بلوغ را پشت سر می گذارد و همچون گلی زیبا و تنها ، زندگی می کند و در پای اسطوره های فرهنگ ایرانی اسلامی  به انتظار می ماند و او را ترسی شفاف فرا می گیرد و سرانجام به شناختی روشن و آشکار می رسد و از لانه نور حق، مرغک معرفت بر می دارد و به نشانی خانه دوست دست می یابد..."


بهروز ثروتیان، صدای پای آب، نقد و بررسی اشعار سپهری

عشق اسطرلاب اسرار خداست...

غروب ها هوای مبهمی دارد، گفتی غروب، آرزو دارم که روزی غروب را در آرمش دشتی که پیشتر برایت گفتم ببینیم و بشنویم. باور داری غروب صدایی هم دارد؟ صدایی که به وسعت و ظرافت سکوت دشتی وسیع، که دست خدا نسیم لطیفی را بر چهره می افشاند. باید روزی صدایش را هم بشنوی.

بر لوح خاطراتت نبشته بودی که عزم آن داری هیچ عشق زمینی را به دل راه ندهی. آری، احساسی پاک چون در کشاکش جفای زمانه مجروح می شود، چون روحی زخم می خورد، چون اشک غم بر چهره معصومی می نشیند، زندگانی سخت می گردد و روی غم بر دنیا چهره می گشاید.

نمی دانم جایگاه من کجاست در آینده این تصمیم، آیا مرا هم در خانه تکانی دلت بیرون میرانی؟ جواب دلم این نوشته توست و من نیز هرگز نمی پرسم که "چو دانی و پرسی سوالت خطاست..." کاش می توانستم جلوه ای زیباتر از عشق تقدیمت کنم. آه که چه اندازه فرومایه ام که تو را حاصل از عشق بیش غم دادم و اندک شادی.

مقصود من از عشق گر هوس های جسمانی بود، در پای عشق نمی نشستم و بر نهال عشق اشک نمی افشاندم و هر نماز و هر شب قدر، برایت و برای عشق دعا از دل نمی نمودم. شب هایی که با رویایی از عشق با چشمی تر رشته افسرده خوابم گسست، در تنهایی جز خدا نبود که برای عشق از او طلب یاری کنم (این هم از مزایای تنهاییست که عادت می کنی، جز خدا کسی را نداشته باشی). و امروز نیز از جناب مولانا رخصت می طلبم تا بگویم، "گوهر عشق است اندر جان من/ وارهانش از هوا وز بند تن". روزی که گفتم تا ابد به یادت و تنها می مانم، باورش آسان نبود، نه؟ اکنون اگر تو را دور ماندن از عشق مقصود است، مرا انتظاری جز رسیدن به عشقی نیست که تمام وجودم را فرا گرفت چه این دنیا، چه وعده دنیایی دگر.

آری، همین عشق آسمانی مرا تا ابد

...

من قوت ز عشق می پذیرم

گر میرد عشق، من بمیرم

پرورده عشق شد سرشتم

جز عشق مباد سرنوشتم

آن دل که بود ز عشق خالی

سیلاب غمش براد حالی

یا رب به خدایی خداییت

وآنگه به کمال پادشاییت

کز عشق به غایتی رسانم

کو ماند اگرچه من نمانم

از چشمه عشق ده مرا نور

وین سرمه مکن ز چشم من دور

گرچه ز شراب عشق مستم

عاشق تر از این کنم که هستم

...

rose