خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

بیا برگردیم

راه دور است و پر از خار بیا برگردیم

سایه مان مانده به دیوار بیا برگردیم

هر زمانی که تو قصد سفر از من کردی

گریه ام را تو به یاد آر

بیا برگردیم

این کبوتر که تو اینسان پر و بالش بستی

دل من بود وفادار

بیا برگردیم

ترسم اینجا که بسوزد پر و بال عشقم

یا شود حاصل تکرار

 بیا برگردیم

یک غزل نذر نمودم که برایت گویم

گویم آن را لحظه دیدار

بیا برگردیم

باز گفتی که برایم غزل از عشق بگو

یک غزل میخرم این بار

بیا برگردیم

من که عشقم به دو چشم تو دخیلی بسته است

عشق من را مکن انکار

بیا برگردیم

...

بی تو تنهاترینم

برای دوست

برای مهربانی که ماه هاست آرزوی یک لحظه دیدارش

یک دم شنیدن صدایش را دارم

به یاد آرامش معصوم چشمانش

دلم می تپد

برای او که شبانگاه به یادش باران می بارد از چشمان

کاش بودی تا به اشک های عاشقی غبار از قدم هایت زدایم.

برای او که نبودنش بغضیست بی پایان

برای او که قلب بی قرارم را با عشقی آسمانی تسخیر کرد

برای محبوبی که سهل و شیرین است جان دادن به پایش

برای شادی قلب پاک ات

هرچه گویی

هرکجا باشی

سپرده باشی ام به دفتر فراموشی

یا زنده باشم در خاطر مهربانت

هرکجا باشم

در کنارت باشم

یا دور از تو

زنده باشم با غمت

یا مرده باشم از غمت

به صادقانه ترین کلام می گویم

عاشقانه دوستت دارم

...

تو عمری مه تابان منی



به که گویم که تو منزلگه چشمان منی
به که گویم تو نوازشگر دستان منی

به چه سازی بسرایم دل تنهای تو را
به که گویم که تو آهنگ دل و جان منی
گر چه پاییز نشد همدم و همسایه ی من
به که گویم که تو باران زمستان منی


همه رفتند از این شهر و دلم تنها ماند
به که گویم که تو عمریست که مهمان منی

گر چه خورشید سفر کرده ز کاشانه ی ما
به که گویم که تو عمری مه تابان منی

تقدیم به ستاره قلبم

فرشته مهربانی

که تنها به امید دیدنش، با خیالی زنده ام...

تا ابد


چشم من برای گریه هایم، چشمه ها روکم می آره

انتظار با تو بودن، منو از پا در می آره

ترس از این دارم که بی تو، تا ابد چشام بباره

فال دوست

نیومدی امشب، منتظرت موندم مهربان، هنوز هم منتظرم rose

یه فال هم گرفتم برایت...

شبان غم تنهایی خویش

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو

پس پرده ی خاکستری سرد کدورت

افسوس

سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

آب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشی هاست

من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید

 

گر چه شب تاریک است

 دل قوی دار ، سحر نزدیک است

 

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

 

____________ 

حمید مصدق