خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

تو به آرامش پرهای نسیم...


تو که با دلم هم رازی

روزگاران پریشانی من

معنی پاک باختن

قصه ی غصه ی عشق

را می دانی

به درماندگی ام افسوس نخور

بگو به عقوبت کدامین گناه

باید از دوری ات

ذره ذره بسوزم

ذره ذره جان دهم

بگو نشان از پاکی چشمان تو را در تلالو کدام چشمه بجویم

تو به سرسبزی رویای خدا

تو که محجوب تر از غنچه گل

تو بگو

...

هر بامداد


گفتم نهایتی بود این درد عشق را

هر بامداد می کند از تو بدایتی

...

زندگی ...


زندگی

    پر و بالی دارد با وسعت مرگ

    پرشی دارد اندازه عشق


زندگی چیزی نیست

    که لب طاقچه عادت از یاد من و تو برود

...

آن که می گوید دوستت دارم...


آن‌که می‌گوید دوستت دارم
خُـنـیـاگر غمگینی‌ست
که آوازش را از دست داده است


ای کاش عشق را

زبان سخن بود


هزار کاکلی شاد

در چشمان توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من


عشق را

ای کاش زبان سخن بود


آن‌که می‌گوید دوستت دارم
دل اندُه گین شبی ست
که مهتابش را می جوید


ای کاش عشق را
زبان سخن بود


هزار آفتاب خندان در خرام توست
هزار ستاره‌ی گریان
در تمنای من


عشق را
ای کاش زبان سخن بود...


______________

احمد شاملو

در غم ما روزها بیگاه شد


...

هرکه را جامه ز عشقی چاک شد

او ز حرص و عیب کلی پاک شد


شاد باش ای عشق خوش سودای ما

ای طبیب جمله علت های ما...


جسم خاک از عشق بر افلاک شد

کوه در رقص آمد و چالاک شد...


با لب دمساز خود گر جفتمی

همچو نی من گفتنی ها گفتمی


هر که او از همزبانی شد جدا

بی زبان شد گرچه دارد صد نوا


چون که گل رفت و گلستان درگذشت

نشنوی زان پس ز بلبل سرگذشت


جمله معشوق است و عاشق پرده ای

زنده معشوق است و عاشق مرده ای


چون نباشد عشق را پروای او

او چو مرغی ماند بی پر، وای او


من چگونه هوش دارم پیش و پس

چون نباشد نور یارم پیش و پس

...


_________________________

پی نوشت1: خلاصه نی نامه مولانا عشق است و تا پایان مثنوی همه سروده عشق...


پی نوشت 2:

- جامه ز عشق چاک شدن، اشاره به ماجرای حضرت یوسف دارد و می گوید که اگرچه یک عشق مایه بدنامی شود؛ اما در نهایت عشق بدی ها را می شوید و انسان را وارسته می سازد

- سودا: با توجه به مصرع دوم، اشاره ای دارد به عقیده پیشینیان و خلطی از اخلاط چهارگانه، که افزون شدن آن موجب جنون می گردد "شگفت از آنکه همه مغز من محبت تست / چگونه داند غالب شدن بر او سودا" . و مولانا می گوید این جنون ناشی از عشق، خوش است و معشوق را خطاب می کند که از دیوانه کردن ما شاد باش زیرا که جنون عشق، اگرچه ما را از عقل دور ساخته اما این جنون عشق خود دوای تمام دردهای ماست.

- جسم خاک از عشق بر افلاک شدن، اشاره به داستان معراج پیامبر گرامی اسلام؛ کوه در رقص آمدن اشاره به معجزه حضرت صالح و زاده شتر از کوه. و مولانا برترین پدیده های خلقت را ناشی از عشق می داند چه معشوق زمینی باشد و چه آسمانی که در ابیات بعد روشن تر می گردد.

- دمساز:دردآشنا،هم نفس و هم راز. با لب دمساز خود گر جفتمی...: مولانا سرشار از عشق است و آنقدر در دلش اسرار و معنی موج می زند که از گفتن همه آن قاصر است و بعضی را هم نمی تواند به زبان جسم بگوید یا این که از گفتن آن معذور است. "سر پنهان است اندر زیر و بم/ فاش اگر گویم جهان برهم زنم..." یا می توان این گونه گفت که اسرار عشق در دل عاشق است و نمی تواند همه را به زبان معنی باز گوید و تنها با معشوق همراز اوست که این معانی در وی تجلی می یابد همانند نی که به نی نواز دردمند می رسد و او نوایش را با زبان نی می نوازد

- بیت پنجم: اگرچه عاشق سخن ها می گوید اما بزرگترین سخنش که درد جدایی محبوب و همزبان است را هیچ گاه نمی تواند آن گونه که باید و به تمام و کمال به زبان آورد (مانند نی که نواهای بسیار سر می دهد اما باز درد جدای اش ناگفته می ماند و در اصل همه نواهای نی از درد جدایی است و همه سرچشمه از همان عشق دارد همان گونه که جناب حافظ می گوید "بلبل از فیض گل آموخت سخن ار نه نبود / این همه قول و غزل تعبیه در منقارش..." و هیچ کدام از سخن های دیگر جز عشق را قدر چندانی نیست باز همان گونه که جناب حافظ می گوید "از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر / یادگاری که در این گنبد دوار بماند..."

-  بیت ششم، تمثیل معنی بیت پنجم است و مولانا اعتقاد دارد که وصال یک عشق راستین موجب فرونشستن عشق نمی گردد که حتی آن را شکوفا تر نیز می کند...

- جمله معشوق است و عاشق پرده ای، یعنی همه آن چه از عاشق دیده می شود، همه حاصل هنر دست معشوق است در پس پرده ( شاید اشاره به انجام حرکات سایه با دست از پس پرده دارد) و در مصرع بعد پا را فراتر از این نیز می گذارد و می گوید خود عاشق وجود جداگانه ای ندارد و همه آن چه هست معشوق است و عاشق در وجود معشوق حل گشته و از خود بی خود می شود و بدون معشوق جسم عاشق با مردگان تفاوتی ندارد و هیچ است و بی معشوق می میرد... همان گونه که جناب حافظ می گوید "هرکه در این پرده نیست زنده به عشق / به فتوای من نمرده بر او نماز کنید..."

- پروا: اندیشه، توجه، التفات؛ چون نباشد عشق را پروای او... یعنی اگر عشق از معشوق روگردان شود مانند مرغی بی بال و پر می شود و نیست و نابود می شود و وای بر احوال او...

یاد توست


اعتراف می کنم


گل های سپید

                    یاد توست

زمین

آسمان

هر نگاه

گذر ابرها

بارش باران

صدای هر آواز

پرواز پرستوها

نغمه هر آهنگ

لبخند عاشقان

زمزمه هر محبتی

...

                    همه چیز         

                              یاد توست...

جان فدای یک نگاه دوست


این عکس از پاییز را دیدم و این اندیشه که برگ ها هم عاشق اند، درخت ها هم عاشق اند اما هر بهار تا پاییز می شکفند، سبز می شوند، پای بسته اند و از عشق می سوزند و این سرخی برگ ها خون عاشقی ست که بر زمین ریخته و همه جا را رنگین کرده. بی خود نیست شاخه کهنسال درخت از این همه اندوه است که ترک خورده و پر چروک شده... شاید درخت ها از بریده شدن و سوختن چندان هم ناراضی نباشند! بدبخت عاشق هایی اند که باید بسوزند و تنها دعا کنند و هیچ تبری نیست که جانشان را آسایش بخشد... یاد این ابیات شعر حافظ افتادم:

...

پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت

آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد


شاه ترکان سخن مدعیان می شنود

شرمی از مظلمه خون سیاووشش باد


گرچه از کبر سخن با من درویش نگفت

جان فدای شکرین پسته خاموشش باد

...

نرگس مست نوازش کن مردم دارش

خون عاشق به قدح گر بخورد نوشش باد


به غلامی تو مشهور جهان شد حافظ

حلقه بندگی زلف تو در گوشش باد


________________________


پی نوشت 1: دو بیت اول روی جلد کتاب ادبیات پیش دانشگاهی اندیشه سازان بود.


پی نوشت 2: منظور از بیت اول این است که پیر ما با نظر نیک به خلقت خدا نگاه می کرد (قلم صنع= قلم پیکر تراش یا مجسمه ساز) و می گفت که در خلقت خدا اشکالی نیست و سرکشی بندگان و گناهانشان از خلقت خدا نیست و این گفته ای است که هنگام خلقت انسان از سوی ملائکه از خداوند پرسیده شد که "آیا موجودی خلق می کنی که در زمین فساد خواهد انگیخت..." اما پیر طریقت معتقد است "هرچه هست از قامت ناساز بی اندام ماست..." و حافظ این نیک اندیشی و نظر پاک وی را می ستاید.

و سپس اشاره ای می کند به داستان سیاووش و این که شاه علی رغم دانستن واقعیت امر، نتوانست بر ترس از رفتن آبرو غلبه کند و سیاوش را متهم انگاشت! و شاعر می گوید شرمش باد که با ظلم بر فرزند خویش روا می دارد...

پسته خاموش: استعاره از دهان بسته

نرگس: استعاره از چشم

مردم دار: ایهام: مردمک چشم، که درون چشم است یعنی چشم مردمک دار (که بدیهی است!) (این معنی تنها به سبب کلمات شعر به ذهن متبادر می شود و معنی قابل اعمال نیست اما زیبایی در مفهوم از دید شنونده می آفریند)؛ معنی دیگر مردم داری و طریقی برگرفتن بر خلاف حقیقت برای حرف مردم است همانند ماجرای سیاوش. و شاعر اگرچه شاه ترکان را به سبب مظلمه خون سیاوش به شرم و حیا خوانده اما گله و شکایتی از معشوق ندارد و همه وجودش را یکسره متعلق به معشوق می داند و حلال برای معشوق. و شاید نظری دارد به بیت اول درج شده در بالا که عیب از معشوق نیست و عشقی که جان را می طلبد از خلقت عشق توسط خداوند نیست مشکل از عاشق است و تقصیر عمل اوی نقص ذات وی...


تقدیم به دیدگان یک فرشته...


شاید بگویند مجنون است و شیدا تا بدانجا که عقلش را نیز باخته

هرچه گویند اما...

خدایی هست که دوست داشتن را آفرید

می شنود نوای سکوت دل ها را...

لبخند عشق...


امشب با یکی از دوستان رفتم نمایشگاه کامپیوتر، ساعت 8 بود... از بلندگو صدای آهنگی آشنا پخش می شد؛ یک بار دیگه هم که رفته بودم همین آهنگ بود. در همان بدو رسیدن؛ می خواستم بشینم و ... اما نمی شد. الان که رسیدم خونه

...


اشک رازی‌ست
لبخند رازی‌ست
عشق رازی‌ست

اشک آن شب لبخند عشق‌ام بود


...

نام‌ات را به من بگو
دست‌ات را به من بده
حرف‌ات را به من بگو
قلب‌ات را به من بده
من ریشه‌های تو را دریافته‌ام
با لبان‌ات برای همه لب‌ها سخن گفته‌ام
و دست‌های‌ات با دستان من آشناست.


در خلوت روشن با تو گریسته‌ام

برای خاطر زنده‌گان
و در گورستان تاریک با تو خوانده‌ام
زیباترین سرودها را
زیرا که مرده‌گان این سال
عاشق‌ترین زنده‌گان بوده‌اند ...