خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

بهشت و دوزخ...

صحبت از بهشت و جهنم بود ...

دوستی گفت: آیا تا به حال دوری محبوبی را چشیده ای که آرزوی بودن در کنارش را داری؟ جهنم دقیقا همین است. عذاب واقعی همین است. چه در این دنیا و چه در آن دنیا. در آن دنیا پرده ها فرو می افتد و دوری خداوند را همه انسان ها خواهند فهمید. و بهشت آن است که در کنارش آرامش داشته باشی و جهنم دوری اش و روی گرداندنش...

و این گفتار در سخن حافظ به نیکی متجلی است:

شنیده ام سخنی خوش که پیر کنعان گفت

فراق یار نه آن می کند که بتوان گفت

حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر

کنایتیست که از روزگار هجران گفت

من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب

که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت

...

فال...

رواق منظر چشم من آشیانه توست

کرم نما و فرودآ که خانه خانه توست


من آن نیم که دهم نقد دل به هر شوخی

در خزانه به مهر و نشانه توست

گفتاری از دکتر شریعتی


اگر عشق نبود؛ به کدامین بهانه می گریستیم ومی خندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه می کردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم...


اگر خداوند؛ یک روز آرزوی انسان را برآورده می کرد من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم ...

____________________________
پی نوشت:
آری، چه زیبا گفته دکتر شریعتی؛ کاش دارویی هم برای عشق پیشنهاد می داد. اما به گمانم
خود نیافته که سخن را این گونه پایان داده. مگر عشق بیماری است که دارو بخواهد؟ عشق پیوند آسمانی میان انسان هاست...
آری، عشق پدر و مادر و خدا و ... معمولا گریستن و خندیدن ندارد. هست و قوت قلب است، علاقه ای قلبیست و از روز ازل اما محبت دوست از جنس دیگریست ... نوشتن ندارد که روز و شب از ذهن و کلماتم می بارد اینجا و انعکاس سرد سکوتی از آن می نشیند روی این روح فرورفته در سکون. نمی دانم این عشق چه بود و از چه در نهاد آدمی ست؟ سخن راستی می گوید، سرزنشم مکن ای دوست. بی گمان اگر عشق نبود من هم پیش از این رفته بودم. چه کسی دوست دارد روز و شب بغض در گلو را و فروریختن قطره های اشک را و نوشتن از درد را و اندوهگین دیدن دوست را؟
دل هر انسان دریچه ای است که کلیدی دارد مخصوص خود در دست انسانی یکتا و آن گاه که می آید و آن گاه که قدم می نهد در فضایش عطرش هیچ گاه محو نمی شود. می نشیند روی تمام هستی و وجودش... بیهوده می گویم؛ خودت نیکوتر خبر داری از دوستی و مهر.
حق داشتی که گفتی سخن از مردن مگو؛ من از چکیدن یک قطره اشک تو دلم می گیرد؛ از شکستن دلت؛ از اندوه و اضطرابت. افسوس که دستان ناتوانم از یاری ات فرومانده. اندیشه ام هم غمی بر غم هایت می فزاید جای خوشحالی و امید و پشت گرمی دادن. بدا بر حا
ل من که روزگاری به دلت غصه نهادم و می نهم... شرمسارم از سرکشی این روح افسرده و عاشق... حق داری که مرا باز می داری از بردن واژه "مردن". باز هم شرمنده ام از گفتار و رفتار ناپخته ام.به راستی اگر کسی جای تو را می توانست بگیرد، پیش از این گرفته بود. من هم بسیار فکر کردم و در احوال خودم و روزگار و زندگی اندیشه کردم. رسیده ام به این که عشق همیشه یکی ست؛ باقی عادت است، هوس است یا مخفی شدن زیر پوستین تقلیدیست برای تایید اطرافیان... آه که چه اندازه متنفر بودم و هستم از این افعال و از این گونه زندگی کردن... نمی دانم آن پسرانی که عشق ها را عوض می کنند، چگونه می کنند؟ که هیچ کس از آنان که در چشمم می آیند ابدا هیچ راهی به دلم ندارند و تنها در جستجوی توام... به راستی طبیعت خلقت کدامین است؟ اگر تا اینجا را خوانده ای،
شرمنده ام که سد راه آرزوهایت شدم. نمی خواهم ذره ای غم در دلت باشد.
نمی دانم با چه رویی پوزش بخواهم که عاشق خوبی ات هستم، اگر حضور غایبی اما تو برای من بی همتایی و آنقدر پاک و مقدس که اشک هایم هنوز از دوری ات می ریزد روی دستان یخ زده ام زیرا تو در دلم هر لحظه حاضر هستی. عشق هم لیاقت می خواهد که در دستگاه آفرینش سهم من اندک بوده... مرا ببخش که عاشقت هستم و جایی در قلبم نمانده برای دیگری. می دانی و اعتراف می کنم که من از خیال تو هیچ گاه فارغ و غافل نمی شوم. اگر بخواهم نشانه های تو را از زندگی ام برگیرم، اولینش خودم هستم، چگونه ممکن است؟ تنها همین یک انگیزه مانده برای زنده ماندنم. خواهش می کنم دعا نکن این یک انگیزه را هم از دست دهم. خواهش می کنم بگذار همین گونه زندگی را بگذرانم. خواهش می کنم سرزنشم مکن. " من قوت ز عشق می پذیرم/ گر میرد عشق من بمیرم..."

Over The Clouds...

For the nice one with a heart of Gold

طلوع

لحظه طلوع خورشید، لحظه طلوع عشق و محبتت در قلب تنهاست

لحظه غروب که می رسد، لحظه ای است که دلم میخواهد در کنارت باشم
و آنگاه که خورشید آرام آرام می رود و آسمان تاریک می شود ، به عشق تو به انتظار مینشینم تا ستاره ها بیایند و به یادت به آسمان پر ستاره خیره شوم
و این است زندگی یک شاخه واتکیده و خشکیده اما عاشق کنار چشمه صداقت و مهر

لحظه به لحظه به یاد تو هستم، این زندگی تنها با تو شیرین است
اگر احساس آرامش کنم ، از یاد دوست در این لحظه های سرد زندگیست
طلوع کن ای خورشید ، من یک عاشقم ، طلوع کن ، من همانم که بوده ام…

طلوع کن ببین من عاشق را ، که از همگان مجنون ترم

طلوع کن تا ببینی قلب فسرده و تنها در این صبحدم چگونه بی تاب همدم خویش است

شب و روز ، طلوع یا غروب را تفاوت نیست

و ای تنها امید زندگانی

هوای عشق در دلم موج می زند هر دم

و این است حال و هوای داشتن تو…

این است زندگی من ، تنها یاد تو ، ذکر نام تو و عشق تو سهم من از طلوع تا غروب خورشید است...


مرا بخوان

مرا به پنجره آبی کلبه ات دعوت کن

ودستهای بی ریشه ام را

برلبه ی روشن پنجره ات بکار


مرابه آرامش همان سیب سرخی بخوان

که بادستی بی گناه چیده شد

پشت این پنجره های محدود

هوای تو

درتب سیب سرخی می سوزد

...

نم نم باران

امشب، چون همیشه تنها، از نزدیک منزل دوست می گذشتم که نم نم باران نشست روی شیشه سرد ماشین و مرا برد تا زیباترین خاطره های دنیا

تا نگاه مهربان دوست

...

عشق، تنها عشق...


سیب، گرمای عشق، یاد توست؛ اگرچه میان شبنم یخ زده دستان روزگار تنها و بی کس است...