خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

فال...


فاش می گویم و از گفته خود دلشادم

بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم


عصر دلگیر


عصر یک روز دلگیر،

                    دلم گفت بگویم بنویسم


که چرا عشق به انسان نرسیده است؟

چرا آب به گلدان نرسیده است؟

چرا لحظه ی باران نرسیده است؟

وهر کس که در این خشکی دوران

   به لبش جان نرسیده است،

                 به ایمان نرسیده است

                         و غم عشق به پایان نرسیده است.


بگو حافظ دلخسته زشیراز بیاید بنویسد

     که هنوزم که هنوز است

             چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است ؟

                           چرا کلبه احزان به گلستان نرسیده است؟


دل عشق ترک خورد،

       گل زخم نمک خورد،

             زمین مرد،


زمان بر سر دوشش

        غم و اندوه به انبوه فقط برد،


خداوند گواه است،

    دلم چشم به راه است

       و در حسرت یک پلک نگاه است

         

ولی حیف نصیبم فقط آه است

      و همین آه خدایا برسد کاش به جایی...


... چون یاد نامت می کنم


نمی دانم از کجا آمد، اما با تو آمد؛ غوغاییست در درون من، تپشی در قلب من، احساسی بی همتا در فضای سینه ام، که تنها از عشق دوست سرچشمه دارد، چه در خواب و چه در بیدار، همه جا همدم تنهای من است، چنان حصاریست که از ورایش هیچ کس را در دلم راهی نیست. به همین زنده ام. بس که احساسش آسمانیست، بس که در عین غم، آرام بخش روح است...

پیامبری از جنس فرشتگان



دل به دنبال بهانه ای است تا از دوست یادی کند

یا به بهانه ای تبریک و شاد باشی نثارش کند

اگر عید باستان باشد یا ولادت آخرین پیامبر زمان

این ولادت یادآور آنان است که دل به ناراستی نمی آلایند و طریقی جز پاکی و ثواب و صلح بر نمی گیرند.

گاه می پرسیدم از خود که چرا پیامبری از بانوان برگزیده نشد و امروز به یقین قلبی می دانم اگر حق تعالی را اراده بر ارسال رسل بود،

از میان فرشتگان این خاک، بی شک تو بی شک لایق ترین پیامبر زمان بودی

آرزو دارم، از میان پیروانت، جان بی مقدار بر آستان اخلاص می نهادم از شوق تو

چون تو برترین آفریدگانی

زندگی گر هزار باره بود، باز هم تنها تو


زندگی یک بار است

دردهای بسیار دارد اما شادی های راستین اندک

عشق یک بار است

عشق فراموش شدنی نیست

دوستی فراموش شدنی نیست

و احساس راستین دوستی را لمس کردن یک بار...

مپسندیم زندگی را در غم و تنهایی و افسوس...

مرگ...


مرگ آن نیست که در قبرسیاه دفن شوم

 

             مرگ آن است

 

                   که از خاطر تو با همه ی خاطره هام محو شوم

 

عشق تو


عشق تو مرا به کجا برده

تا به حال اینجا را ندیده بودم ،

دنیاییست شبیه آرزوها، رویاییست مثل آن روزها

روزهایی که من بودم و تنهایی ، همیشه فکر میکردم دیگر تا ابد من و دلم تنهاییم

عشق تو مرا به چه حالی انداخته ، این نوا، همان نواییست که عشق برای ما نواخته

روزها میگذشت و عاشق نمیشدم ، همه رفتند و آمدند و من اسیر این و آن نمیشدم

اما.....آن روزی که تو آمدی ...

چه کردی با من، که اینک حال من اینگونه است


دل من بی قرار یک لحظه در کنار تو بودن است

چه کردی با دل من که اینک هوای دلم ، هوای دلتنگیست ،  

کار هر روز و هر شب من بی قراریست

یک لحظه به بی تو بودن فکر کنم عاقبتش اشک است

مرا به رویاها برده ای ، مرا از این رویا بیدار مکن ،  

اکنون که عاشقم کردی، مرا دوباره با تنهایی آشنا مکن


قدم گذاشته ام در دنیایی دیگر ،این تنها ، عشق تو است که توانسته قلب مرا دربرگیرد

تویی که توانستی مرا دیوانه ی روح مهربانت کنی

تویی که توانستی مرا ، این دل تنهای مرا ، این دستهای خالی مرا ، وجود سرد و اتاق تاریک مرا پر از نیاز کنی ،

آمدی و دلم را عاشق کردی و سردی وجودم را با گرمای نگاهت پر کردی

با حضورت همه جا را پر از عشق و محبت کردی

نمیدانم چه بگویم ، تنها آرزوی من در این لحظات این شده که لحظه ای در کنارت باشم ،

تا با تو بودن را باور کنم و از اینکه تو را دارم روز و شب خدا را شکر کنم

عشق تو مرا به کجا برده... این دل من است که به انتظار تو ماه هاست  

که چشم به آن دور دستها انداخته!

گاهی وقتها میرسد که باور ندارم بیدارم، یا فکر میکنم دیوانه شده ام  

یا حس میکنم که خوابم!

ببین عشق تو مرا به کجا آورده


این حال من نیست که اینک خیره به عکس های توام

منتظر یک لحظه شنیدن صدای توام

به انتظار فردا و یک بار دیگر نگاه به  چشمهای زیبای توام،

تمام جان و جهانم در گرو مهر توست

ببین عشق تو مرا به چه روزی انداخته... 

نگاه آسمانی ...


عشق یعنی...

دوستی یعنی...


دل ابری

                       من

نگاه آسمانی

                        تو

چشمان بارانی

                        من

چشمه زلال دل

                         تو

...


نگاه مهربانت ای دوست، رنگ خستگی داشت، چه اندازه لاغر و رنجور می نمودی، چه کردست غم دوران با تو که دلم نتوانست از اندوه غمت نبارد...