خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

به خاطر تو


چه قدر فاصله اینجاست بین آدمها
چه قدر عاطفه تنهاست بین آدمها

کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدمها

کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدمها

چه می شود همه از جنس آسمان باشیم
طلوع عشق چه زیباست بین آدمها

تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چه قدر خشکی و صحراست بین آدمها

به خاطر تو می نویسم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدمها

ای آنکه...


ای آنکه به جز تو هوایی به سرم نیست

کسی در نظرم نیست

جز یاد عزیزت، کسی همسفرم نیست

مرا یار دگر نیست

قدر تو و احساس تو رو کسی نفهمید

دلت از همه رنجید

از عالم و آدم همه جا رنگ و ریا دید

دلت از همه رنجید

من مثل تو از دست همه رنج کشیدم

به جز غصه ندیدم

یک جرعه وفا از لب دریا طلبیدم

لب تشنه دویدم

ای تو نایاب، گوهر ناب

راز مخمل، ترمه خواب

ای تو همدل، ای تو همدرد

عاقبت عشق از تو گل کرد

عاشقم من، عاشق تو

ای تو تنها خوب دنیا

با تو دارم گفتنیها

...

ای وفادار، نازنین یار

ای نشسته بر دلت خار

ای بریده از من و ما

از گذشته مانده تنها

عاشقم من، عاشق تو

ای تو تنها خوب دنیا

با تو دارم گفتنیها

...


_______________________

معین / ای آنکه

تو را نوشت...


بی تو چگونه می شود از آسمان نوشت
از انعکاس  ساده ی رنگین کمان نوشت

این یک حقیقت است بی تو بهار  من
باید چهار فصل سال را خزان نوشت

در این جهان  پر درد و سرد  خدای من
دستان  سبزپوش  تو را سایبان نوشت

دنبال رد پای تو گشتم، نیافتم ...
گویی خدا نشان تو را بی نشان نوشت

می خواستم تو را بنویسم ولی نشد
با من بگو چگونه تو را می توان نوشت ؟

جنگل همیشه نام تو را سبز خواند و بس
دریا تو را برای خودش بی کران نوشت

دیدم تمام ثانیه ها باتو می وزد، آری . . .
باید تورا همیشه " امام زمان " نوشت

الا دمی که یاری...



...


سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد

باشد که خود به رحمت یاد آورند ما را
ورنه کدام قاصد پیغام ما گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال مسکین
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

زهرم چو نوشدارو از دست یار شیرین
بر دل خوشست نوشم بی او نمی گوارد

پایی که برنیارد روزی به سنگ عشقی
گوییم جان ندارد یا دل نمی سپارد

مشغول عشق جانان گر عاشقیست صادق
در روز تیرباران باید که سر نخارد

بی حاصلست یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی برآرد

...

بیزار از فاصله ها

زندگی رویا نیست.
زندگی زیبایی ست.
می توان ،
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی
می توان در دل این مزرعه خشک و تهی بذری ریخت
می توان ،
از میان فاصله ها را بر داشت
دل من با دل تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست

دگری نمی شناسم



درِ چشم بامدادان به بهشت برگشودن

نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی

دلیل ماندن


هر کس را دلیلی برای زیستن هست

برخی به کسب قدرت

به اندوختن ثروت

غرق شدن در لذت

برخی ها هنوز به دنبال علت می گردند

و برای بعضی عشق، تنها عشق...

بی تو تنهاترینم



در من

  کوچه هائیست که با تو

  سفرهائیست که با تو

  روزهائیست که با تو

  شب هائیست که با تو

  عاشقانه هائیست که با تو

  نگشته ام

  نرفته ام

  سر نکرده ام

  آرام نیافته ام

  نگفته ام ...


پژمردن یک برگ


صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست

فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست

فرض کن جنگل بیابان بود ازروز نخست

درکویری سوت وکور

درمیان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق

گفتگو از مرگ انسانیت است


_________________

فریدون مشیری