شود آیا که شبی بر دل من یار شوی؟
یار این خسته ی غمدیده ی بیمار شوی؟
سینه ی غم زده ام بهر تو سوزد همه شب
دل من آب شده کی تو پدیدار شوی؟
با کلافی بنشستم سر بازار رخت
کی تو ای یوسف من بر سر بازار شوی؟
همچو یعقوب شده دیده ام از درد فراق
کی به پیراهن خود نور شب تار شوی؟
ز غم غربت تو شام غریبان شده دل
چه شود گر تو مددکار دل زار شوی...
در این تاریکی وهم انگیز و بی احساس، دلم در گوشه ای خزیده، اندوهش را با اشک نثار چهره ام می کند. احساسش می گوید که مالک و خداوندگارش اکنون در خواب ناز آرمیده بر بال فرشتگان ...
روز و شب بی تاب دلدار، یک لحظه اش سکون نیست. نمی دانم در این بغض نفس گیر، این اندوه بی پایان تا کی ام توان ماندن است؟ تا کی این شمع می سوزد و می گرید و پروانه بر شعله اش خنده می زند، بر درماندگی ام مخند، متحیر مباش؛ هر شبم آرزو این است که از پس اش فردایی نبینم، بی تو ای آرام جانم.
ای ساربان آهسته رو، که آرام جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و رنجور از او
گویی که نیشی دور از او بر استخوانم می رود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش درون
پنهان نمی ماند که خون بر آستانم می رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با کاروان
کز عشق آن سرو روان گویی روانم می رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم می رود
باز آی و بر چشمم نشین، ای دل ستان نازنین
که آشوب و فریاد از زمین بر آسمانم می رود
شب تا سحر می نغنوم و اندرز کس می نشنوم
وین ره نه قاصد می روم کز کف عنانم می رود
گفتم بگریم تا ابل چون خر فرو ماند به گل
وین نیز نتوانم که دل با کاروانم می رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی سخن
من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود
...
__________________
پی نوشت1:
غزلی عاشقانه از سعدی در پی دلداری که اکنون با کاروان همراه شده و از عاشق خویش دور می گردد و شاعر ملتمسانه از ساربان می خواهد که عجله نکند و لحظه ای بیشتر به او اجازه دهد که دلدرا را ببیند یا این که او را از دور شدن و ترکش باز دارد...
ساربان: شتربان
مهجور: غریب
ریش: زخم
آستان: پیشگاه خانه، در اینجا استعاره از چهره است؛ خون بر آستانم می رود یعنی خون گریه می کنم و این اشک خونین که بر چهره جاری است، راز عشق را آشکار می کند
کز دل نشانم می رود: یعنی من بی دلدار، بی نشان و بی کس ام و حتی خودم را هم گم کرده ام و نشانی از خودم نمی دانم زیرا یکسره در مهر او محو شده ام و بدون او هیچ ام...
می نغنوم: از مصدر غنودن به معنی به خواب رفتن
قاصد رفتن: کنایه از تند و سریع رفتن
ابل: (اِبِل)تعدادی شتر یا (اَبِل) کسی که به کار شتربانی خبره باشد
پی نوشت 2: دیشب، خواب دیدم می رفتم مسافرت با ماشینی که می دونستم تصادف می کنه و... کسی نبود بدرقه ام کنه و در اون حین، دنبال به راهی بودم دم آخر از دوست حلالیت بطلبم... این شعر یادم اومد
پی نوشت3: بخش هایی از این غزل با صدای علیرضا افتخاری در اینجا
سفره نازک دل از گل و ریحان خالیست
کلبه ام شاید سرد باشد اما پر است از احساس بودن با تو تو که باشی گرم است تو که باشی حجم همه خواستنم کاملتر شمع کوچکی روشن کرده ام نه برای دیدن آن کلبه سرد روشنش کرده ام تا بسوزد پای شب زنده داری های من و تو روشنش کرده ام تا بمیرد پای همه احساس خواستنت یک کاسه پر از شعف آورده ام نه برای شستن احساس درونت آورده ام سیرابت کنم از حس درونم کلبه ام سرد است میدانم خوب میدانم کلبه ام سرد است ولی چند صباحی تا صبح با من سکوت طلوع را تماشا کن خوب میدانم کلبه من سرد است نه به سرمای آن همه واژه های تلخ آدم ها با من بمان کلبه ام سرد است ولی فقط یک شب تا صبح آواز وداعم را تو بخوان تا بدانم وقت رفتن بود که کلبه ام ویران شد...