خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

هر دو عالم یک فروغ روی اوست...

دمی  از صبح گذشته بود، آفتاب آرام سرک کشید روی دیوار سنگی حیاط نگاهش نشست روی گلبرگ های رز و کم کم خزید تا کناره ی درب شیشه ای کوچک اتاق، خلوت باغچه باز پر شد از صدای نازک پرنده های عاشق، از آوازهای بهاری، از نغمه ی بیداری و زندگی، خستگی ایامی مدید پرکشید از میان چشمانش...

عصر، میان صدای نازک برگ ها، میهمان باغ بود، زیر درخت گیلاس، باد چنگ انداخت میان شاخه ها و برگ ها، از دل آسمان قطره ای فرو ریخت بر دل چهره ی انتظار، بر دفتر خاطرات...


پی نوشت: عنوان از این شعر حافظ، اتفاقی...

افسون


از رنگ بریدیم و ز دیدار گذشتیم

با چشم فروبسته ز گلزار گذشتیم


در باغ جهان پا نگرفتیم چنان سرو

چون سایه سبک از سر دیوار گذشتیم


در راه سبک سیر نه پستی و بلندست

ابریم و از این دامنه هموار گذشتیم


پندار برانگیخته صد نقش فسون رنگ

این پرده دریدیم و ز پندار گذشتیم


دیدیم غباری چو بر آن ابر، جامه فکندیم

از جاده دنیا چه سبکبار گذشتیم


خفتیم و شذیم از گذز خواب خبردار

از رهگذر خواب چه بیدار گذشتیم


از آمدن و رفتن ما کس نشد آگاه

از رهرو این خانه پریوار گذشتیم


_________________________

شعر از سهراب سپهری

این فصل را با من بخوان باقی فسانه است...


صدای نفس های پاییز، چه زود فرونشست، کسی نگفت چرا این شب های دراز خشک و بی باران است و چرا آسمان این روزها عبوس است؛ با این همه... زمستان فصل لطیفی است، با خاطرات قرمز، سبز، لرزش برگ های دل های همیشه بهار با نسیم...


پی نوشت: عنوان، برگرفته از شعر محمدعلی معلم دامغانی با مطلع

این فصل را با من بخوان، باقى فسانه است

این فصل را بسیار خواندم، عاشقانه است...


لحظه ها غرق ابهامند...

فکر کنم با این نمایشگاه تقریبا چهارگوشه ایران را زیارت کرده ام؛ هوا بهاری بود و کمی شرجی؛ نمایشگاه خوبی بود حتی از نمایشگاه های تهران هم بهتر؛ جاده پیچ در پیچ بود، مثل همیشه در اتوبوس، خوابم نبرد، همان اندک خواب هم نتیجه اش گردن درد شد؛ به این فکر رفتم که باید یک سرویس سوپر وی آی پی هم باشه که مثل قطار صندلی بشه تخت خواب، شارژر هم داشته باشه و کمی جادارتر، اینترنت هم باشه و کتاب...

سفر، یاد سفر کرده هاست، یا شاید باید گفت کوچ، یا درست ترش، زیباترش، حضور غایب...  و من امشب و این شب ها، صدای پای آب را در رویای سکوت شنیدم؛ و دفتر ایام چه سخت ورق می خورد...

یاد شعر مسافر افتادم، عناصر حیات همه از دریچه ی چشم خسته ی مسافر در غم پیچیده است، رنگ غروب، تاریک روشنش، رنگ خستگی و تکیدگی است روی اشیا، و نگاه منتظری که لحظه ها برایش هر کدام گویی ساعت ها به درازا می کشد، میوه های روی میز به سمت پوسیدن و نیست شدن می روند و ذهن شاعر به گل های باغچه دل بسته است، و باد (نسیم) که پیغام آور طراوت گل هاست و ذهنی که غرق زیبایی گل هاست و عشق و زیبایی های طبیعت که تنها دلخوشی شاعر است با فضای غریب جاده و انتظار و آسمان یکدست در می آمیزد و ...


دم غروب ، میان حضور خسته اشیا
نگاه منتظری حجم وقت را می دید.
و روی میز ، هیاهوی چند میوه نوبر
به سمت مبهم ادراک مرگ جاری بود.
و بوی باغچه را ، باد، روی فرش فراغت
نثار حاشیه صاف زندگی می کرد.
و مثل بادبزن ، ذهن، سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد می زد خود را.

مسافر از اتوبوس
پیاده شد:
"چه آسمان تمیزی!"
و امتداد خیابان غربت او را برد.

غروب بود.
صدای هوش گیاهان به گوش می آمد.
مسافر آمده بود
و روی صندلی راحتی ، کنار چمن
نشسته بود:
"دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
تمام راه به یک چیز فکر می کردم
و رنگ دامنه ها هوش از سرم می برد.
خطوط جاده در اندوه دشت ها گم بود.
چه دره های عجیبی !
و اسب ، یادت هست ،
سپید بود
و مثل واژه پاکی...


در اندیشه ی دل ...

- نمی دانم این حس گرم تکیه دادن به بخاری، ژنتیکی است یا از اجبار سردی روزها و روزگار است؛ شاید هم ربطی به فشار خون دارد... هرباری که با یکی از دوستان برای خون دادن رفتیم، پزشک دلیل فشار پایین را پرسید، و بعد یک بار گفت برای گرسنگی؟ یک بار خستگی؟ آخرین دفعه خودش گفت شما همیشه همین طوری!!! و ظاهرا دفعات قبل در سیستم ثبت شده بود و من خبر نداشتم و این بار اعتراف کردم که وراثتی است!!! شاید برای فصل سرما خوب نیست اما می گویند برای فصول عمر شاید...!؟

- چند وقتی بود شک کرده بودم؛ یعنی هنوز هم همان سوال فلسفی قدیمی ... آخرش چی میشه!؟ و فکر می کردم بهشت با این توصیفاتی که گفته می شود، چقدر خسته کننده است! به همان اندازه ای که جهنم و توصیفاتش آزاردهنده اند و هنوز این سوال در ذهن من بی جواب مانده است که انتقام کشیدن چگونه و تا چه اندزاه می تواند جبران کارهای نادرست باشد؟ البته می گویند خیلی ها مشمول رحمت می شوند، شاید از همین باب هست که دیگر آزردن بعد از هر عملی دردی را چندان دوا نمی کند... یا مثل همین ماجرای شوم اسیدپاشی! و نمی دانم چقدر به اصطلاح "قصاص" می تواند مفید باشد؟ احتمالا لحظاتی خنک شدن دل و قدری ترس و پیشگیری از جرم برای دیگران اما باز هم دردی از مظلوم این حادثه دوا نمی شود... نمی دانم، سردرگم...

- و زمانی دانستم، هر ناراحتی، ریشه ای دارد که سرایت می کند به سایر بخش های زندگی، یک اشتباه و یک افسوس، یک اتفاق ناخوشایند می ماند در ضمیر پنهان و سایه می اندازد روی تمام لحظه ها، و گاهی سایه ی چندین و چند اتفاق و حادثه روح را می فشارد و زندگی بیشتر اوقات همین گونه است؛ زمان هایی که سایه تلخی ها و دغدغه ها کم تر باشد، روح مجال پرواز بیشتری دارد. بعضی وقت ها زندگی مردمان را که می بینم، زیر این همه سایه ها برای خود زندگی چیده اند؛ شاید دانستن بیشتر، تلاش برای فهمیدن و اندیشیدن به حقایق و زندگی و هرچه در اطرافش هست، زندگی را سخت تر می کند... خیلی وقت ها یاد آن نوشته ی وبلاگ نویس قدیمی و کمی تندزبانی می افتم که گفته بود: "باید گوساله متولد شوی، بی خبر در چراگاه زندگی بچری و ..." تا از زندگی لذتی را ببری که برخی مردمان طلب می کنند. شاید قدری دانستن و اندیشیدن سرمایه ی بدیمنی است، شاید اندکی حافظه و به یاد آوردن، نعمت پردردسری است ... 

- امروز باز گل باغچه در نگاهم نشست، با آن غنچه های نازکش، گلبرگ های سرخ در خود پیچیده اش و برگ های نازک سرماخورده اش زیر نگاه سبز درخت کاج و سکوت خزان زده ی باغچه... و امروز صبح عطر نان گرم هم در رخوت فرورفته بود، آسمان غروب در غبار غم نشسته بود؛ امروز ظهر باز قدری چشمانم در خواب شد و وقتی بیدار شدم به یاد نداشتم باز در رویای من  زندگی در کدامین پیچ پرحادثه بود و من کجای داستانی خاکستری گرفتار بودم. باز دلم پژمرده بود (و من گاه به گاه از گریستن در خواب بیدار می شوم و چه خوب است که در خلوت من کسی نیست، جز خدا...)؛ و الان رسیدم آخر این سطرها به سخن حافظ که "کی شعر تر انگیزد، خاطر که حزین باشد..." و دلم می خواست از شادی های کوچک زندگی بنویسم، لبخندهای اتفاقی، اما باز سطرها همه تراوش حرف های تکراری و سردرگم شد ...

- روزی روزگاری در چنین روزی...

دوست ...

... تا رسید به این نوشته، اتفاقی، و دید کسی پیدا شده که حقیقت را لمس کرده و بی سُخره، بی داوری، بی برچسب زدن، از سر دل سخن می گوید، می گوید که چگونه می شود یقیین کنی خداوند فرشته ای را برای تو فرستاده و چگونه می خواهی خاک شوی از شوق دیدار قدم هایش و ...

و او هر شامگاهان از صمیم دل دعا کرد... برای طلوع شادی بر آسمان دلش، برای بارش ابر آرامش بر غبار غم هایش، سرزدن مهتاب هدایت در لحظه های دلواپسی اش و نوازش نسیم امید در لحظه های پاییزی، بر خستگی غروب هایش و نیک می دانست خدایی در همین نزدیکی است که صدای دلی را می شنود و خواست تا در این روزگار، پیشتر رخت کوچ بربندد و راه دیدار پیش گیرد و ...


برگی از ایام

خیلی وقته می خوام بنویسم از لحظه های زندگی، بعضی وقت ها همین طور کلمات دارن توی ذهنم رژه میرن اما اینترنتی در دسترس نیست که بنویسم یا مثلا در حال رانندگی ام یا به خواب رفتن و فرصت نوشتن نیست، یا فرداش دیگه کلمات پرکشیدن؛ خوب بود اگر افکار خودشون نوشته هم می شدند، اینجا شاید یک مثنوی بلند بالا می شد از افکار درهم و پریشانی های یک ذهن گم شده و ...

یکیش دیشب بود، کمی تا قسمتی هم احمقانه! نمی دونم می خواستم تهش چی بنویسم حتی الان هم نمی دونم آخر این سطرها به چی ختم میشه، کلا چند مدتیه حافظه ام بازنشست شده، بعضی وقت ها ساده ترین مطالب و اسم ها به یادم نمیاد... دیشب رفتم مسجد، نسبتا شلوغ بود و توی صف مقابل یک نفر ایستاده بود که باعث شد برادرش را به یاد بیارم! که اولش فکر می کردم پسرش هست!!! جزو یکی از سه نفری بود که با هم سال پنجم دوره های تکمیلی مدارس تیزهوشان می رفتیم. بعد یاد اون زمان ها بیفتم، یادم اومد که یه امتحان تستی گرفتند به عنوان میان ترم و بنده ی خنگ! سوم شدم! و بعد با این سوال مواجه شدم که این همه توی شهرستان آمده اند همه به درد خنگی مبتلا هستند یا حوصله ی درس خوندن ندارند یا ...!؟ بعد هم نفهمیدم پایان ترم ها نتیجه چی شد... احتمالا هنر خاصی سر نزد که خبری نشد، رفتم میان همان معمولی ها، تیزهوش برچسب بزرگی بود، برچسب های این طوری بعضی وقت ها توقعات بزرگی هم ایجاد می کنند، هم برای آدم نسبت به خودش و هم دیگران نسبت به آدم... برچسب مهندس، برچسب دکتر، برچسب مدیر، نمونه، تیزهوش، دارای رتبه فلان و ... گاهی دردسر میشن، سخت هست قبل از این که چیزی را داشته باشی، توقعش شکل بگیره و حتی بعدش؛ سختیش چند برابره خود مسیر هست، گاهی آدم را زیر استرس له می کنه؛ مثل توقع سود میلیاردی از یه شرکت تازه وارد کار شده، مثل استاد تراز اول یک دانشگاه تراز اول شدن از یک نفر که تازه دکترا را تموم کرده... همیشه بی زار بودم از این که برچسب برای خودم جور کنم و برجسته کنم یا بشنوم یک نفر داره برای دیگری برچسب جور می کنه و بزرگش می کنه، شاید سر همین بود که خواستم نشون بدم کنکور و رتبه آوردن و دانشگاه فلان رفتن آدم خاصی نمی خواد و کاری نداره، یادم نیست، شاید کنکور هم از سر دلخوشی بود، اون هم شد یه برچسب، یه توقع، باز خسته شدم، کارشناسی ارشد هم همینطور، برچسب بزرگتری شد برای توقعات دیگران که پشت سر هم بپرسن چرا دکترا نگرفتی!؟  و من خودم هم نمی دونم دکترا گرفتن چه چیزهایی برام داشت که الان در رشته و حرفه ام نمی تونم داشته باشم!؟ برای خودم زیباست علم و دانش، مثل همین الان با همون پروژه ارشد، قطعات قالب ساختم، اگر دوره دکترایی هم بود یه جای خوب و با امکانات مناسب شاید خرده دانش و تجربه ای بود بالاتر... در هر حال مسیر رسید به اینجا... چه فرقی می کنه؟ لقب یدک کشیدن چه خاصیتی می تونه داشته باشه جز توقعات دیگران... نمی دونم این سطور هم خودش شد یک پریشانی... از کجا به کجا رسیدم... احساس می کنم جمله هام مثل افکارم و لحظه های زندگی از همه گسیخته است؛

می خواستم از دل ننویسم، از حضوری آشنا که در خاطر جاریست و در سوسوی دعای شب ها... از دلتنگی ها... از ندایی که در درون جوش و خروش می کنه و خاموش میشه و غبارش می نشینه روی دل، چند وقت که می گذره، همون غبارهای کوچک هم ذره ذره سنگینی می کنه... مثل خیلی غم ها و ناخوشی های دیگه که با لبخندی به لب در حوض کوچک دل حل میشه اما بعضی وقت ها بارش در درون سنگینی می کنه...

غروب پاییز

صدای اذان که می پیچد در سرسرای آسمان غروب، خستگی ها هجوم می آورند و به گوشه ای از دل می خزند. نمی دانم چرا غروب های پنجشنبه از همه روز غمناک تر است، دلم می خواهد گوشه ای دراز بکشم چشمانم را ببندم و باز کنم و آخر دنیا باشد، افسوس که نیست...

دست نیاز دل سوی دیوان حافظ می برم و این شعر می آید:

به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن

به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم


تا دل شب ...

همینطور که دراز کشیده ام هجوم افکار گوناگون خواب را به بیداری مبدل می کند تبلت را برمیدارم. مثل هیمشه هجوم پوچ هیاهوی زندگی است. اول یادم به خبر امروز می افتد، "هر 40 ثانیه یک نفر در جهان به زندگی خود پایان می دهد" و این سوال در ذهنم برمی آید که چرا نشدم جزئی از آن آمار ناتمام و ماندم میان غبار... از منزل همسایه ها صدای آهنگ به گوش می رسه، عروسی هست، و در این اندیشه فرو می روم که خاصیت زندگی چه می تواند باشد. باز رنگ بی رنگی دل را فرو می ریزد، دل تنگ می شوم برای آسمان...