خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

روزها

ترسم که اشک در غم ما پرده در شود

وین راز سر به مهر به عالم سمر شود


گویند سنگ لعل شود در مقام صبر

آری شود ولیک به خون جگر شود


خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه

کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود


از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان

باشد کز آن میانه یکی کارگر شود


ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو

لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود


از کیمیای مهر تو زر گشت روی من

آری به یمن لطف شما خاک زر شود


در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب

یا رب مباد آن که گدا معتبر شود


بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی

مقبول طبع مردم صاحب نظر شود


این سرکشی که کنگره کاخ وصل راست

سرها بر آستانه او خاک در شود


حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست

دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود


پی نوشت: سحرگاهان، داس مه نو را دیدم و امروز دلم بیش از پیش گرفت برای آستان باران و ماهتاب شب های دراز؛ زندگی رنگ باخت در رشته ی افکار دل؛ این شعر حافظ در نظر آمد، نوشتم...


دست غیب ...

دقیقا همان هواپیمایی که روز یکشنبه سقوط کرد را روز پنجشنبه سوار بودم، با همان خلبان و قرار بود باز هم روز دوشنبه سوار باشم. اما باز دست خلقت بر راه خویش عمل کرد و این حادثه هم از کنار گوش گذشت و  باز ثابت شد آنهایی که می خواهند نمانند، تا انتها می مانند و آن ها که مشتاق ماندند، زودتر می روند. یکی گفت عمرت به دنیا بوده، یکی گفت باید شام بدهی برای این بخت و اقبال اما من خبر را که خواندم دلم گرفت، یاد این شعر حافظ افتادم.


پی نوشت: این عکس را بعد از ظهر همان روز گرفتم...

غروب ساحل دریا ...

همان موقع رسیدن بود از بالا پرنده های سپیدی دیدم بال گشوده بودند و روی یک مزرعه ی برنج خالی شبیه دریاچه، پرواز می کردند. برای اولین بار پرواز را از این زاویه می دیدم، زیبا بود و خاطره انگیز ...

دیشب، باز رویای روشنی دیدم، به رنگ آبی، به وسعت زندگی، به جاودانگی حیات بشر ...

دریا، با همه هیاهوی اطرافش، همان نوای تنهایی را سر می داد؛ هنوز کرانه اش را غریبانه به دل آسمان می سپرد...

دوسالی گذشت از دیدار واپسینش و چقدر این خط زندگی مبهم است...


وسعت اندوه زندگی...

می گفت "دلم گرفته، دلم عجیب گرفته"... فرسنگ ها تا غروب مانده اما آسمان از همیشه دلتنگ تر است. آسمان به اشک آشنایی می مانست که در دل شب حتی در خواب و رویای آشفته بی اختیار از پلک سکوت فرو می ریخت ...


دلم گرفته ،
دلم عجیب گرفته است.
و هیچ چیز ،
نه این دقایق خوشبو،که روی شاخه نارنج می شود خاموش،
نه این صداقت حرفی، که در سکوت میان دو برگ این گل شب بوست،
نه هیچ چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی رهاند.
و فکر می کنم
که این ترنم موزون حزن تا به ابد
شنیده خواهد شد.

...

و فکر کن که چه تنهاست

اگر ماهی کوچک ، دچار آبی دریای بیکران باشد.
چه فکر نازک غمناکی !
و غم تبسم پوشیده نگاه گیاه است.
و غم اشاره محوی به رد وحدت اشیاست.
خوشا به حال گیاهان که عاشق نورند
و دست منبسط نور روی شانه آنهاست.

نه ، وصل ممکن نیست ،

همیشه فاصله ای هست .
اگر چه منحنی آب بالش خوبی است.
برای خواب دل آویز و ترد نیلوفر،
همیشه فاصله ای هست.
دچار باید بود
و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست.
و عشق
صدای فاصله هاست.
صدای فاصله هایی که
غرق ابهامند

...

و عشق ، تنها عشق
ترا به گرمی یک سیب می کند مانوس.
و عشق ، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگی ها برد

...

هنوز در سفرم .
خیال می کنم
در آب های جهان قایقی است
و من - مسافر قایق - هزار ها سال است
سرود زنده دریانوردهای کهن را
به گوش روزنه های فصول می خوانم
و پیش می رانم.
مرا سفر به کجا می برد؟
کجا نشان قدم نا تمام خواهد ماند
و بند کفش به انگشت های نرم فراغت
گشوده خواهد شد؟
کجاست جای رسیدن ، و پهن کردن یک فرش
و بی خیال نشستن
و گوش دادن به
صدای شستن یک ظرف زیر شیر مجاور ؟
و در کدام بهار
درنگ خواهد کرد
و سطح روح پر از برگ سبز خواهد شد؟

...



... که سریست خدایی


ماه رمضان رسما برایم شروع شد اما امشب توی اتوبان می آمدم، احساس تشنگی و گرسنگی نبود. بیشتر این فکر بود که شاید بار دوران سنگین است که سهل شده این اندازه سختی تن... و بی اختیار به یاد دوستی بودم که نباید، اما دل به رسم روزه داری می سپرد و تن را رنجه می کرد، حال آن که اول از دل است، که او را هیچ کم نبوده است از رسم یک رنگی دل ... در این روزهای گرم و دراز، در این روزگار پرحادثه، مبادا که غباری بر خوشی های روزگارش نشیند.

پرسه در حوالی زندگی ...


آسمان آغوش بی انتهایش را بر خورشید گشود، پرده ی نیلگونش در سرخی نشست؛ مهتاب از گوشه ای نرم نرمک قدم گذاشت میان رویای شب های بی انتهایش، شمعی بر تاریکی دریای خاموشش برافروخت، تک تک ستاره ها سرک کشیدند میان خلوت نمناک چشمه، نگاه چشمه شکفت، دشت خاموش شد و گل ها سر بر دامن خاک، رویای طلوع فردا را در خاطر زمزمه کردند...

هر شبنمی در این ره...

زمزمه ای بود از طلوع یک خورشید، درخشش یک مهتاب بی پناه و هوای یک عید با پیراهنی آکنده از عطر آشنایی گل ها ...

زمزمه ی یک باغچه بود و گل های بی تاب و تشنه، حکایت دلتنگی باد صبا و دل نازک و نگاه خیس آسمان ...


امشب این فال آمد، هم شعر زیبایی است و هم آکنده از عناصر ادبی و خیال شاعرانه ی حافظ...


جان بی جمال جانان میل جهان ندارد

هر کس که این ندارد، حقا که آن ندارد


با هیچ کس نشانی زان دلستان ندیدم

یا او نشان ندارد، یا من خبر ندارم


هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است

دردا که این معما شرح و بیان ندارد


سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن

ای ساربان فروکش، که این ره کران ندارد


چنگ خمیده قامت می خواندت به عشرت

بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد


ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز

مست است و در حق او، کس این گمان ندارد


احوال گنج قارون کایام داد بر باد

در گوش دل فروخوان، تا زر نهان ندارد


گر خود رقیب شمع است، اسرار از او بپوشان

کن شوخ سربریده بند زبان ندارد


کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ

زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد


پی نوشت:

شرح  ادامه مطلب ...

دفتر زندگی

- بعد از یک هفته شلوغ، پر از کارهای پر دردسر، روز آخر هفته به چندکلاس پایان گرفت، امروز خواب سخت چشمانم را می ربود، شب ها تکاپوی گریز است از خواب، حس خوبی نیست در خواب، خواب های بی سر و ته، پردغدغه گاهی از بیداری هم خستگی آورتر، بیداری سحر، تماشای سپیده صبح و طلوع غنیمتی است...

- خیلی وقته می خوام کوه برم اما کسی نیست که همراهی کنه، دلم برای سکوت و تنهایی کوه برای آخرین پرتوهای خورشید وقت غروب روی صورت سنگ ها، برای یک هوای بارانی روی دامن کوه، برای اون چشمه ی کوچک دور، دلم برای نگاه مه آلود مهتاب میان قاب خسته ی زندگی، دلم برای ... تنگ شده. تنها باید رفت، رفیق راهی نیست این روزها، دیریست...


خواب خدا...

نمی دانم چیست این خروش خاموش درون که در پس بیداری ها از کنج خاطرم سرک می کشند بر کلبه ی کوچک خواب و خاطر و آنگاه سیلی می شوند. آنقدر که گاهی سراسیمه از خواب آمیخته در تشویش دست می شویم . گویی زندگی سیلی است بی انتها و میان این امواج سرگردان، تخته پاره ای ناپیداست تا آرامشی به ارمغان آورد، ساحل آرامش محال. یاد شعر سهراب افتادم "هرکه به مرغ هوا مست شود / خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود" اما ... آرزو دارم

لحظه ای از دوست، کوچه باغی سبزتر از خواب خدا و دیگر هیچ...


روزگار غریب

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.