خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

دلارام

 

هرکه دلارام دید از دلش آرام رفت

باز نیابد خلاص هر که در این دام رفت


یاد تو می رفت و ما عاشق و بی دل بدیم

پرده برانداختی کار به اتمام رفت


ماه نتابد به روز، چیست که در خانه تافت

سرو نروید به بام، کیست که بر بام رفت


مشعله ای برفروخت پرتو خورشید عشق

خرمن خاصان بسوخت، خانگه عام رفت


عارف مجموع را در پس دیوار صبر

طاقت صبرش نبود، ننگ شد و نام رفت


گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی

حاصل عمر آن دم است، باقی ایام رفت


هرکه هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت

آخر عمر از جهان چون برود خام رفت


ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان

راه به جایی نبرد هرکه به اقدام رفت


همت سعدی به عشق میل نکردی ولی

می چو فروشد به کام، عقل به ناکام رفت


پی نوشت:

ادامه مطلب ...

افکار پریشانی


دیشب خبر تصادف دو اتوبوس را از رادیو بـی بـی سـی شنیدم. خیلی تاسف برانگیز بود. توی راه برگشت بودم شنیدم. امروز یکی از دوستان می گفت، دو نفر از خانواده ی همسایه اش در اتوبوس بوده اند و باقیمانده ی خانواده بس که این سال ها اطرافیانش درگذشتند، می خواسته خودکشی کنه... یاد حرف یکی از دوستان افتادم که معمولا کسی آرزوی رفتن داشته باشه می مونه و زندگی به خوردش داده می شه اما کسی که نمی خواد بره، لاجرم زودتر از همه میره. از جمله عاشق ها، شامل این قصه اند. باید بمونند و بنوشن از جام فرقت...


بعضی شب ها خواب هایی می بینم یه جوری مثل حالت خلصه است؛ بین خواب و بیداری. مثل دیشب که دیدم همه جا دور و برم پر از نور بود انگار ستاره ها آمده بودند پایین توی اتاق اون لحظه هم یه همچنین حسی داشتم اما نه همه اش از غم، از بی خود شدن یا از یه جور عشق...


شاید هم اصلا همه اش یه جور خیال مجنون گونه است. مثل همین که الان دیدم خیلی از عکس ها را تکراری گذاشتم روی وبلاگ! یاد شعر " دید مجنون را یکی صحرا نورد/ در میان بادیه بنشسته فرد..." افتادم. ربطی نداشت شاید، اصلا بی خیالش...


می دونی، امشب در نماز یادت افتادم؛ یاد هستم اما یه جورای خاص. بعد یادم اومد یه لیست نمره داری پیشم که هیچ وقت نگاهش نکردم؛ و یه کتاب که پیشم امانت مونده و گفتم می شد روز تولدت تقدیمت کنم. الان دارم فکر می کنم از این افکارم ناراحت شدی... یا همون پاراگراف بالایی به ذهنت خطور کرده؛ خب، زودتر نوشتم که اعتراف کرده باشم...


دیگه امشب کافی " پس سخن کوتاه باید والسلام"

پرسش از دوست


ارغوان شاخه همخون جدامانده من 

آسمان تو چه رنگ است امروز ؟

آفتابی ست هوا ؟

یا گرفته است هنوز ؟
...

یاد رنگین



آفتابی هرگز گوشه چشمی هم

بر فراموشی این دخمه نینداخته است 

اندر این گوشه خاموش فراموش شده

کز دم سردش هر شمعی خاموش شده 

یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد


...

روی آگاهی آب، روی احساس گیاه


ماهتاب شب هایت استوار

ای یاد آور بلور نمناک سحر

...

شمع بالین


...

چهره ای در شعله می لغزد سبک

می دود موج نگاهم سوی او

خیره در این پرده با رنگ خیال

طرح می ریزم از گیسوی او


لرزشی دارد لبش خاموش و مست

از نسیم صبح دم آرام تر

لیک دارد در خموشی نغمه ها

آنچنان کز سوز دل مرغ سحر


بی خبر او که از نگاه تابناک

آتشی در پیکرم افروخته

من به پای شمع می سوزم ولیک

سوختن را او به من آموخته

...

شب به ره رفت و می آمد نسیم

شعله دیگر خسته از افروختن

دود شد در دیده ام رویای او

شمع بالین بازماند از سوختن


______________________

شمع بالین/ سهراب سپهری

زمزمه


... شاید تا هیچ وقت

                  یک روز ابری

                    از میان ابرها سرازیر شوم

                           باران سا

                         چکه چکه فرو افتم بر پهنه ی اقیانوس

              و از من ،  تنها

                    نقش موج کوچکی

                            بر خاطره ها بر جای ماند

شاید

زندگی شعر نیست

               اما در شعرم

               زندگی را

                     دوباره خواهم زیست

آنگاه

       بر دور دست ترین یادواره ها

                         به یادت

                      نقشی از باران خواهم زد

و زیباترین شعرم را

               زمزمه خواهم کرد