تو گل یاسمنی
تو چنان شبنم پاک سحری
نه
از آن پاکتری
تو بهاری
نه
بهاران از توست
از تو می گیرد وام
هر بهار این همه زیبایی را
هوس باغ و بهارانم نیست
ای بهین باغ و بهارانم تو
من در آیینه رخ خود دیدم
به فروغ مهر رخت اندیشیدم
و به تو حق دادمتو چه کم داری ؟ هیچ
من چه کم دارم؟ تنها تو
هرچه گویم عشق را شرح و بیان / چون به عشق آیم
خجل باشم از
آن
گرچه تفسیر زبان روشن گر است / لیک عشق بی زبان روشن تر است
چون قلم اندر نوشتن می شتافت / چون به عشق آمد، قلم بر خود شکافت
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت / شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت
آفتاب آمد دلیل آفتاب / گر دلیلت باید از وی رو متاب
حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند
محرمی کو که فرستم به تو پیغامی چند
ما بدان مقصد عالی نتوانیم رسید
هم مگر پیش نهد لطف شما گامی چند
زاهد از کوچه رندان به سلامت بگذر
تا خرابت نکند صحبت بدنامی چند
عیب می جمله بگفتی هنرش نیز بگو
نفی حکمت مکن از بهر دل عامی چند
ای گدایان خرابات خدا یار شماست
چشم اِنعام مدارید از اَنعامی چند
پیر میخانه چه خوش گفت به دردی کش خویش
که نگو حال دل سوخته با خامی چند
حافظ از شوق رخ مهر فروغ تو بسوخت
کامگارا نظری کن سوی ناکامی چند
_____________________________
پی نوشت در ادامه مطلب
ادامه مطلب ...
شعری برای نگفــــــــــــتن،برای درد
شعری برای روحی مومــن به فصل سرد
شعری که هیچ مرا در خودش نداشت
شعری که از بی دلی به خدایش گلایه کرد
...
این تیره روزگار
در پرده غباراین شور بودنی است...