خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

صدای پای آب 3 - مهمانی دنیا، دشت اندوه

طفل، پاورچین پاورچین، دور شد کم کم در کوچه ی سنجاقک ها

بار خود را بستم، رفتم از شهر خیالات سبک بیرون

دلم از غربت سنجافک پر


من به مهمانی دنیا رفتم

من به دشت اندوه

من به باغ عرفان

من به ایوان چراغانی دانش رفتم


رفتم از پله مذهب بالا

تا ته کوچه شک

تا هوای خنک استغنا

تا شب خیس محبت رفتم

من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق

...

تا صدای پر تنهایی


چیزهایی دیدم روی زمین...


ادامه مطلب ...

دوست می دارم


کمی از خودت جا بگذار

همین حوالی تقدیرم

رنگهای دلنشینت را
روی این بی نقشی دیرین

دوست می دارم

تو ای تنها دلیل بودن من...

هنوز عاشقترینم ای تو تنها باور من

          بغیر از با تو بودن نیست هوایی در سر من

هنوز عطر تو مونده در فضای خاطر من
                         هنوزم بیقراره این دل دیوونه من


_____________________

معین / فراموشم نکن

گر بنوازی به لطف، ور بگدازی به قهر...


سلسله موی دوست حلقه دام بلاست

هرکه در این حلقه نیست، فارغ از این ماجراست


گر بزنندم به تیغ، در نظرش بی دریغ

دیدن او یک نظر، صد چو منش خون بهاست


گر برود جان ما در طلب وصل دوست

حیف نباشد، که دوست دوست تر از جان ماست


دعوی عشاق را شرع نخواهد بیان

گونه زردش دلیل، ناله زارش گواست


مایه پرهیزگار، قوت صبرست و عقل

عقل گرفتار عشق، صبر زبون هواست


دلشده ی پای بند، گردن جان در کمند

زهره گفتار نه، کاین چه سبب وان چراست


مالک ملک وجود، حاکم رد  و قبول

هرچه کند جور نیست، ور تو بنالی جفاست


تیغ برآر از نیام، زهر بر افکن به جام

کز قِبَلِ ما قبول، وز طرف ما رضاست


گر بنوازی به لطف، ور بگذاری به قهر

حکم تو بر من روان، زجر تو بر من رواست


هرکه به جور رقیب، یا به جفای جبیب

عهد فرامش کند، مدعی بی وفاست


سعدی ار اخلاق دوست هرچه برآید نکوست

گو همه دشنام گو، کز لب شیرین دعاست



ادامه مطلب ...

غم صبحگاهی



یار دوست می دارد این آشفتگی

کوشش بیهوده به از خفتگی...

اوست آرامش من

غـــــم اگر یار شــــود                              تن اگر پیــر شــــود

 

این طبیعت زمن و عشقش دلگیر شود

لحظــه ای از تمنــایش غافل نشوم

 

دل زمهــــرش نکنــــم                                اوست آرامش من

 

منت خواهش من

اگرش سایه دریغم نکند

 

 مهرش از سینه من کم نکند         عمر اگر رفت نگویم افسوس

 

تن اگر مرد نگویم هیهات

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق...



هرچه تقلا کنم باز دوست داشتنت، آتشی است در درون، در سینه ام، در بند بند وجود. می جوشد از دل و تمام هستی را مسحور تو می کند. از آب چشم و گره در نفس گذشته، روح بی تو افسرده است و چشم بی سو، فراست از عقل ربوده و نقش از حافظه زدوده؛ زندگی ناقوس سکوت و سقوط می نوازد و آسمان رنگی جز غم نمی پراکند. ابر دلتنگی هایت بر دلم سایه افکنده. عناصر خلقت همه بازیچه ای اند تا نقش عشق و یاد تو را نمایان کنند و جنبش عقربه های ساعت و گذر لحظه های دوری، لحظه های ناب با تو بودن را تداعی می کنند. هر شمعی گویا شعله ای دارد از جنس عشق که لرزشش نشان از راه کوی تو می دهد. مهتاب شب ها را به یاد روی مهربان تو با رنگی سرد از جنس عشق روشن می کند و دلم را سرشار از خیال تو در خواب می کند. گل ها همه رنگ و بوی نگاه تو را دارند. ترانه ها همه زمزمه صدای دلنشین تو را تداعی می کنند. آیینه آب روان تقلید کوچکی از زلال نگاه توست. چیست این عنصر مهجور خلقت که بند بند وجود را می گسلد... چیست این بی تابی دل... چه شد، چگونه آمدی که مانده ای و نقش بسته ای بر تار و پود وجود؟ چیست این بیزاری دوست...


گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق

غماز بود اشک و عیان کرد راز من...