سحر بلبل حکایت با صبا کرد
که عشق روی گل با ما چه ها کرد
از آن رنگ رخم خون در دل افتاد
وز آن گلشن به خارم مبتلا کرد...
سخنی نیست مرا جز آن که زنده ام از مهر تو؛ اگر قلبی دارم سرشار از دوستی توست، مدت های مدیدیست که بخشیده ام آن را به دستانت، در دلم بی تابی می کند برای رسیدن به منزلگاهش؛ جز این شاید چشمانم بتواند گرد راه از قدم هایت بزداید، دست هایم شاید شاخه محبتی نثار قلبت کند... و باقی جسم و جان تنها زنده اند تا امانت تو را نگه دارند. اگرچه میان آتش، اگرچه میان حسرت سوختن؛ اگر یاد تو نباشد، هر لحظه خاکستر می شود این جسم، زندگی را قدری نیست بی تو، نمی توانم از این خاک دل برگیرم چون هردم یاد توست که این ستون لرزان حیات را از فروافتادن نگه می دارد، چون عشق درد است و درمان نیز هم. چون روزی که عشق تو را دریافتم، حضورت را به دلم نوید داده ام. همه وقت به یادت پرسه می زند در همین حوالی، گاه دستم را می گیرد و تا رویا می برد؛ گاه قدم هایم را به میعادگاه دیدار تو می کشاند و گاه که در گوشه ای اسیرش می کنم، به راه نفس هایم، به چشمانم دست میازد...
نازنینا، بیم دارم که بگویم دوستت دارم و از گفته ام آزرده گردی. اما این فریاد روز و شب درون من است. خاکستر کتمان بر سر این آتش نتوان فروریخت. گرمایش باز از درون دل می جوشد و آرامِ جان را طلب می کند. منم در این شب ها تنها و دور از تو، حتی یک خبر نیست از حال تو، از روزگار خستگی ها و خستگی های روزگار. اگرچه به دعا هردم آرام و شادی تو را می طلبم...
امروز بعد مدت ها فرصتی شد تا به بعض کارهای عقب مونده برسم. رفتم کتاب فروشی و چند تا کتاب خریدم. کادوهای زیبایی هم داشت، خریدم. برای منزل هم چند خرید کردم و سر راه از جایی گذشتم که دلم خواست بایستم و ...
و این گل ها هم بود، شبیه گل های انار بود اما برگ های درختش انار نیست ولی رنگ عشق و لطافت دوستی داره و به اندازه دانه های انار پر از گل بود...
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاری است
که این شگفت ترین نوع خویشتن داری است_____________________
حسین منزوی
من کجا توانم بود جز به یاد تو ؟ وقتی
خاطرات تو چون خون ، در رگان من جاری است
واله و شیدا دل من، بی سر و بی پا دل من
وقت سحر ها دل من، رفته به هر جا دل منطایفه گردون دل من، فوق ثریا دل من
______________________________
شکیلا / آخرین کوکب / دل من / لینک1 / لینک2