خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

... بی پایان

من

از بیابان بی سراب تنهایی

دفتر خط خورده ایام

کلبه های شکسته

از آنسوی غم، اندوه دوری، عشق

باریدن در شب های بی صبح

از ...

قصه ها ناگفته دارم

نشان



راست می گوید سهراب،

"گل شبدر چه کم از لاله قرمز دارد"

وقتی تمام برگهایش به شکل عشق می رویند

به دیدارم بیا

به دیدارم بیا هر شب

در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

دلم تنگ است

بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها

دلم تنگ است


بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه

در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها

و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا، ای همگناه

 من در این برزخ

بهشتم نیز و هم دوزخ

به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها

و من می مانم و بیداد بی خوابی


در این ایوان سرپوشیده ی متروک

شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها، پرستو ها

بیا امشب که بس تاریک و تنهایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی

که می ترسم تو را خورشید پندارند

و می ترسم همه از خواب برخیزند

و می ترسم که چشم از خواب بردارند

نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

و نیلوفر که سر بر میکشد از آب؛

پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی ها که با آن رقص غوغایی؛

نمی خواهم بفهمانند بیدارند


شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم

و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

بیا ای مهربان با من

بیا ای یاد مهتابی

________________________

مهدی اخوان ثالث

لب پنجره احساس



ما آدم ها آنقدر در تن بی فرجامی مان گم می شویم

که تن پوش احساس انسان بودن مان را گم می کنیم

و هیچ از عریانی بی سرانجامی مان هم نمی ترسیم

چه لذیذ می چشیم طعم فلاکت افکارمان را

و به انقراض یک حادثه تلخ می اندیشیم و

بعد...


انتهای یک اتفاق می شویم .

تمام رد پاهای رفته را فراموش می کنیم

و به دست یک نسیم می سپاریم

یادمان می رود گاهی برای دلمان شعری می نوشتیم و می سرودیم،

گاهی با گنجشک های خیالمان پرواز می کردیم .


گمانمان یادش می رود

به چه آسمان هایی که سفر نکرده بود .

گاهی قرارهایمان را با چشممان فراموش می کنیم

گاهی تمام آن دیوانگی کردن های موی پریشانمان را در باد

فراموش می کنیم


فکرش را بکن

کمی آنطرف تر از نگاه تو

کمی بالاتر از افکار تو

نگاهی سخت ویران تو شده و آن بالاتر از فکر تو کسی  تمام روز و شب

به تو فکر می کند

ما آدم ها گاهی از خلقت باران هم چشم می پوشیم

از بوی نفس یک شبنم هم فرار می کنیم .


هنوز هم در کوچه باغ های خاطرات کهنه

فواره ای هست

خاطره ای هست

مردی هست و زنی هست

که بی گمان خاطراتش را به باد می دهد و

تمام هستی اش را

در خود تنهاییش نیست می شود.



ما آدم ها گاهی تن یک رویا را می جویم

و آخر که به رویایمان رسیدیم

تن پوشی از تحقیر به تنش می کنیم و باز فراموش می کنیم

همان رویای چندین ساله مان بود.

ما آدم ها گاهی سخت فراموش می شویم

و خودمان سخت فراموش می کنیم


لب پنجره احساسمان

مردمانی هستند که تشنه کمی محبتمان هستند

کاش یادمان بماند...


در پای تو یارا


با من بی کس تنها شده یارا تو بمان

همه رفتند از این خانه، خدا را تو بمان


من بی برگ خزان دیده دگر رفتنی ام

تو همه بار و بری، تازه بهارا تو بمان


داغ و درد است همه نقش و نگار دل من

بنگر این نقش به خون شسته نگارا تو بمان


زین بیابان گذری نیست سواران را لیک

دل ما خوش به فریبی است، غبارا تو بمان


هر دم از حلقه عشاق پریشانی رفت

به سر زلف بتان سلسله دارا تو بمان


سایه در پای تو چون موج دمی زار گریست

که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان


______________

هوشنگ ابتهاج

در وصف دوست

سمن بویان غبار غم چو بنشینند بنشانند

پری رویان قرار از دل چو بستیزند بستانند


به فتراک جفا دل ها چو بربندند، بر بندند

ز زلف عنبرین جان ها چو بگشایند، بفشانند


به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند

نهال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند


سرشک گوشه گیران را چو دَریابند، دُر یابند

رخ مهر از سحر خیزان نگردانند، اگر دانند


ز چشمم لعل رمانی چو می خندند، می بارند

ز رویم راز پنهانی چو می بینند، می خوانند


دوای درد عاشق را کسی که او سهل پندارد

ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، در مانند


چو منصور از مراد آنان که بردارند، بر دار اند

بدین درگاه حافظ را چو می خوانند، می رانند


در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند

که با این درد اگر در بند درمانند، در مانند

ادامه مطلب ...

این روزها


به اندازه دلتنگی زمین این روزها به باران

به اندازه عطش رود خشکیده به قطره ای آب

می سوزد این کویر سوخته در رویای نگاهی به طراوت و پاکی باران 

در خیال نگاه دوست...

چقدر نزدیکی...



نمی دانم، بعضی وقت ها از حس زیبای دوست داشتنت که آمیخته شده با حسرت و اندوه و غم رها می شوم در دل دنیایی میان هستی و نیستی، میان همهمه سکوت شب زیر نگاه چشمک زن ستاره ها.

یک جرعه عشق



در این شب کبود زمانه

هیچ، جز یک جرعه از عشق دوست، زداینده خستگی تن و جان نیست.