امشب از آسمان یاد تو
روی شعرم ستاره می بارد
...
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایه تو آویزم
...
روزگاریست
زمین، آرامش قدم هایت
باد، شمیم نفست هایت
آسمان، عطر نگاهت
و من قلب مهربانت را
می طلبیم...در رویایی...
با یک کوله بار غزل
یک آسمان احساس
یک دریا شکوه،
می آیی
صدف دلتنگی ها را می گشایی و گوهر عشق می پراکنی
...اینجا که ماییم، سرزمین سرد سکوت است
بالهامان سوخته است، لب ها خاموش
نه اشکی، نه لبخندی و نه حتی یادی از لب ها و چشم ها
زیرا که که اینجا اقیانوسی است که هر بدستی از سواحلش
مصب رودهای بی زمان بوده است...
____________
بدست : وجب
مصب: محل ریختن رود به دریا
...
فریاد من همه گریز از درد بود
چرا که من در وحشت انگیزترین شبها
آفتاب را به دعایی نومیدوار طلب می کرده ام
تو از خورشیدها آمده ای از سپیده دم ها آمده ای
تو از آینه ها و ابریشم ها آمده ای
در خلائی که نه خدا بود و نه آتش
نگاه و اعتماد تو را به دعایی نومیدوار طلب کرده بودم
در شب تردید من برگ نگاه
می روی با موج خاموشی کجا
ریشه ام از هوشیاری خورده آب
من کجا، خاک فراموشی کجا
...