خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

آسمان و نگاه


یک قطره کوچک، یک ترنم لطیف باران کافیست تا در خلوت سحرگاه، خواب از چشم بیدارم بزداید. یک ندای آسمان کافیست تا دلم را بی صدا تا یک رنگ ترین افق یاد و حضورت پرواز دهد...

شب ها

شب ها که دریا، می کوفت سر را

بر سنگ ساحل، چون سوگواران

شب ها که می خواند، آن مرغ دلتنگ

تنهاتر از ماه، بر شاخساران

شب ها که می ریخت، خون شقایق

از خنجر ماه، بر سبزه زاران

شب ها که بودیم، در غربت دشت

بوی سحر را، چشم انتظاران

شب ها که غمناک، با آتش دل

ره می سپردیم، در زیر باران...



زمزمه ی دل



سال ها حیات را یک زمزمه کافیست، از حضور آنکه دوستش داری در قلبت، شب از یادش مست شدن و روز آغوش دل را به پرواز خیالش گشودن. چشم ها بی نوایی، محروم بودن خود را به دامان چهره سر می دهند اما دل از هر لحظه حضور عاشقانه دوست آرامش و شادی بی پایانیست.


روزها می گذرد و عشق را، دوستی را هر روز آهنگی دیگر است با دل عاشق

و این قصه تا ابدیت جریان دارد...

تنها صدای موسیقی تو...


تنها صدای موسیقی

موسیقی تو 

پنجره من است

 در این تنهایی شبها


و غروب با همه حزنش

ترنم کلماتی است میان من و تو

که با تمام سادگی‌هایش

تمام آن چیزی است که می پیوندد

دوری من و تو را


چه دست نیافتنی است طنین آهنگ این عبارات

جاری در متن ذهن من و تو

و چه زیباست دلبستگی شایدها

و آنچه ما در تکاپوی آن به هم پیوسته ایم


اندوه لحظه های دیرباوریت تمام آن چیزی است که من

در باطن بیهودگی لحظه ها

به باد می سپارم تا

سپری کننده امواج گذران زمان باشد

تنها صدای موسیقی

موسیقی تو

وسوسه ی جذبه رها شدن  اثیری این کالبد است

که بی پروا

امواج اثیری خواهش را در برگرفته

به امید تنها صدای موسیقی تو . . .


پی نوشت: منبع

نامه...


مثل درختی که به سوی آفتاب قد می کشد، همه ی وجودم دستی شده است و همه ی دستم خواهشی، خواهش تو...

تو را خواستن و تو را طلب کردن

الهامِ آخرین، کلامِ آخرین و شادیِ آخرین.

هر روز هدیه ایست...


هر روز زیستن هدیه ایست برای اندیشیدن به حضور دوست. برای نوشتن از اوصافش و از رویایش، حقیقتی تازه آفریدن. هر روز زیستن دریچه ایست برای تازه شدن از حس دوست.



هر طلوع نوید درخشش روشنی، انعکاس آسمان است در آیینه ی دوست و هر غروب پیغام آشنایی ست برای دل های تنها و بی قرار، چشمان بی سو و در انتظار که پرده نازک شب را به زمزمه نام دوست، نم زنند...

برای دوست



گذارم به باغ افتاد، آرزو دارم که بودی و گیلاس نوبرانه برایت می چیدم. تنهایی، دلم هیچ نخواست. راستی امروز دیدم خربزه هم همه جا آمده...

چند وقتی است، هربار که چشم هام را برهم میذارم خواب تو را می بینم؛ آرزو دارم هرکجا باشی تنت سلامت و دلت شاد باشد و از میوه های لذیذ این فصل لذت ببری...

نگاه کن...


نگاه کن چه فرو تنانه بر خاک می گسترد
آنکه نهال نازک دستانش
از عشق
خداست
و پیش عصیانش
بالای جهنم
پست است.
آن کو به
یکی « آری » می میرد
نه به زخم صد خنجر،
مگر آنکه از تب وهن
دق کند.
قلعه ای عظیم
که طلسم دروازه اش
کلام کوچک دوستی است.

انکارِ عشق را
چنین که بر سر سختی پا سفت کرده ای
دشنه مگر
به آستین اندر
نهان کرده باشی
که عاشق
اعتراف را
چنان به فریاد آمد
که وجودش همه
بانگی شد.


نگاه کن

چه فرو تنانه بر در گاه نجابت
به خاک می شکند
رخساره ای که توفانش
مسخ نیارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانه تو به خاک می افتد
آنکه در کمرگاه دریا
دست
حلقه توانست کرد.


نگاه کن

چه
بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
...



_____________________

احمد شاملو / میلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد


پی نوشت: نیارست: از مصدر یارستن به معنی توانستن

فاصله ...


چون در دل و جان حاضری، فاصله ی تن را اندیشه ای نیست...