خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

حکایت...


جاده ی آشنایی، عشق، سرزمین ساکت و مه گرفته ی تبعید، کوهستان اندوه دوستی ...

حسب حالی ننوشتی و شد ایامی چند...


می خواستم چند کلمه ای بنویسم از روزهایی که می گذرد تا حسب حالی باشد...

دستم به نوشتن نمیره، دلم می خواد دوست بود اینجا و فقط کمی نگاهش می کردم. با چشمهام حرف می زدم...

اگرچه حسب حالش را به سختی می توان از میان نوشته های گاه به گاه کوتاه دریافت اما سکوتش هم سخن ها با من دارد. گاه هم میان رویاها و خواب هاست و همیشه دعاها و آرزوها...

یک موزیک متن


نمی دانم این موزیک متن چه در خود دارد که برام شنیدنیه و به دل می نشینه، شاید از لحن غمناکشه یا نوعی آرامش که در جریانش نهفته است... اتفاقی دیدم که تلویزیون داره این سریال را پخش می کنه و جالبه که مربوط به دهه هفتاد بوده که از تلویزیون پخش می شده... چقدر زود گذشته...

لینک دانلود / تیتراژ تولدی دیگر

غروب


غروب سروش ظلمت شب است و بدرقه خورشید در چشم خونین آسمان

غروب یعنی سایه های بی پایان، یعنی امتداد عشق، دوست داشتن، شوق، آرزو

غروب، نگاه ملتمس آسمان است به فرو افتادن نگاه مهر.

هرکجا هستم، آرزو دارم غم و اندوه از دلت بازستانم. مبادا وقت غروب، خاری از غم در دلت بنشیند...

تشنه

محو شد در جنگل انبوه تاریکی

چون رگ نوری طنین آشنای من

قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار

از نگاه خسته ابری به پای من



من گل پژمرده ای هستم

چشم هایم، چشمه ی خشک کویر غم

تشنه ی یک بوسه ی خورشید

تشنه ی یک قطره ی شبنم...



_______________________________

فروغ فرخزاد / تشنه

خلوت...




از آرزوی دوست، یادم از خلوتی آمد که همیشه حضورش را دوست داشتم در تنهایی در کنار هم، از همین جاده تا آن پشت، یک دشت وسیع و تنهاست که جز آواز لطیف نسیم، و سکوت خدا صدایی نیست. شاید نتوان جهان را تغییر داد اما می توان از بدی هایش گریخت، برای ساعاتی خلوتی گزید... این خلوت را بسیار دوست دارم. و به یاد دوست بیشتر دوست دارم...

سرخوش آمد یار و جامی برکنار طاق بود...



نشسته بودم پروژه ای تصحیح می کردم. دوستان موسسه به بنده نظر لطف دارند و کارهای از این دست نیز واگذار می کنند که گاه توی رودربایستی روی چشم قرار می دهم! چون قول پنجشنبه را داده بودم از ساعت 11، نیمه هوشیار، مشغول خوندن شدم و الان تموم شد چون شکل هم زیاد داشت. (هفته هم اگر هشت روز بود، بد نبود.) تلاش خوبی شده بود در نوشتن ... اما این ها که گفتم، می خواستم بگم، یاد دوست افتادم که یک شب می گفت تکلیف صحیح می کرد و وظیفه شناسانه و با احساس مسئولیت بود. آدم های پرتلاش و پشتکار، انسان های وارسته ای هم هستند. انسان های با شخصیت سالم همیشه کار و تلاش و مفید بودن را دوست دارند... بعد یک سلسله از خاطرات دوست اومد که همه شیرین است (یعنی طراوتی است در دل) اگرچه دلم برایش گرفت...، نه از دلتنگی خودم، از معصومیت دل او. یادم به استعداد و پشتکارش اومد و هدر رفتن توانش در اوضاع این سرزمین. از این که یکی از آرزوهاش هدر ندادن وقت و جبران وقت های تلف شده ی گذشته است. دلم براش موج زد، شاید اینجا را بخونه، ناراحت بشه از این که هنوز در دلم هست، دلم آخرین جایی هست که هیچ کس نمی تونه حضورش را ازم دریغ کنه...

راستی، آبشار و جنگل پر درخت و خلوت دنج و کمی مه آلود، صحنه ی زیباییست...

یاد ملکوتی دوست...


وقت غروب، صدای اذان که می رسد بر گوش، عطر یاد دوست پر می کشد میان سکوتم.

آرزو دارم گوشه ای دراز بکشم، چشم هایم را فروببندم و محو شوم در خویشتن تا بیشتر ببینمش، بیشتر احساسش کنم در پژواک صدای ملکوت...

بارش ابر، بارش سکوت، بارش تلالو زرین آفتاب را تفاوت نیست، همه جا موج می زند، خاموش.

غروب بی دوست...



ریخنه سرخ غروب
جابه جا برسر سنگ

کوه خاموش است
میخروشد رود
مانده در دامن دشت 
خرمنی رنگ کبود

سایه آمیخته باسایه
سنگ باسنگ گرفته پیوند
روز فرسوده به ره میگذرد
جلوه گر آمده در چشمانش
نقش اندوه پی یک لبخند

جغدبرکنگره ها میخواند
لاشخورها سنگین
ازهوا تک تک ایند فرود
لاشه ای مانده به دشت
کنده منقار زجا چشمانش
زیر پیشانی او
مانده دو گود کبود

تیرگی می آید
دشت میگیرد آرام
قصه ی رنگی روز
میرود رو به تمام

شاخه ها پژمرده است
سنگ ها افسرده است
رودمی نالد
جغد می خواند
غم بیامیخته با رنگ غروب
میتراود زلبم قصه ی سرد
دلم افسرده در این تنگ غروب