خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود



بس که جفا ز خار و گل دید دل رمیده ام

        همچو نسیم ازین چمن پای برون کشیده ام

شمع طرب ز بخت ما آتش خانه سوز شد

        گشت بلای جان من عشق به جان خریده ام

حاصل دور زندگی صحبت آشنا بود

        تا تو ز من بریده ای من ز جهان بریده ام

تا به کنار من بدی، بود به جا قرار دل

        رفتی و رفت راحت از خاطر آرمیده ام

چون به بهار سر کند لاله ز خاک من برون

        ای گل تازه یاد کن از دل داغ دیده ام

تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو

        تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده ام

یا ز ره وفا بیا یا ز دل رهی برو

        سوخت در انتظار تو جان به لب رسیده ام

مجنون


با مجنون درس عشق از یک ادیب آموختیم

او به ظاهر گشت عاشق، ما به معنی سوختیم


گوشه ی لیلی و مجنون در دستگاه راست پنجگاه

چشمه


آن که آمد و جان و دل را برد. تمام قلبم را به نگاه آسمانی اش فراگرفت؛ این روزها نیست؛ این شب ها در این خلوت تاریک و تباه که نظاره کند لرزش یک شاخه ی تنها، فروریختن چشمه ی دلتنگی از روزن روح...

خلوت حضور



چنین آسمانی، چنین سکوتی، چنین خلوتی و نسیمی به نرمی گلبرگ های دوستی

دلم می خواهد

و حضور تو را...

بی واژه


منو دریا

          منو بارون

                   منو آسمون

                                   صدا کن


اسممو واژه به واژه

                        تو دل ترانه جا کن


منو تنها

          منو عاشق

                      منو خوب من صدا کن


منو از همین ترانه

                    واسه ما شدن صدا کن


منو بی واژه صدا کن

                      هم صدا تر از همیشه


به همون اسم عزیزی

                        که برات کهنه نمیشه


واسه زندگی صدام کن

                    واسه هر چی عاشقانس


واسه حرفای قشنگی

                          که نگفته شاعرانس

...

منو آیینه صدا کن

                  که میخوام مثل تو باشم

که برای با تو بودن

                 میخوام از خودم جدا شم


__________________________

بی واژه / محمد اصفهانی

مه نو



مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو

یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو


گفتم ای بخت بخفتیدی و خوشید دمید

گفت با این همه از سابقه نومید مشو


گر روی پاک و مجرد چو مسیحا به فلک

از فروغ تو به خورشید رسد صد پرتو


تکیه بر اختر شب دزد مکن که این عیار

تاج کاووس ببرد و کمر کیخسرو


گوشوار زر و لعل ارچه گران دارد گوش

دور خوبی، گذران است، نصیحت بشنو


چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ی حسن

بیدقی راند که برد از مه و خوشید گرو


آسمان گو مفروش این عظمت کاندر عشق

خرمن مه به جوی، خوشه پروین به دو جو


آتش زهد و ریاد خرمن دین خواهد سوخت

حافظ این خرقه ی پشمینه بینداز و برو


پی نوشت1:

سابقه:پیشینه، اعمال گذشته؛


بیدق: سرباز صفحه شطرنج،کنایه از ستارگان؛ بیت می گوید، حسن و زیبایی دوست، حتی یک خالش هم آنچنان است که با یکه تازی در میدان حسن، بر خورشید و ماه از درخشش و زیبایی پیروز شد.


در بیت پنجم، با یک ایهام، به زیبایی به نکته ای اشاره شده. می گوید گوشواره طلا بر روی گوش سنگینی می کند، یا این که به گوش جلال و شکوه می بخشد. اما در اصل می گوید، طلا و زر و مال دنیا گوش را سنگین می کند در برابر شنیدن نصیحت. اما همه چیز روزی تمام می شود و این زر و لعل و مال روزی ارزشش را از دست خواهد داد. پس نصیحت بشنو و نصیحت در بیت قبل گفته شده است. و در بیت بعد از زیبایی و حسن دوست می گوید تا نشان دهد که زیبایی او را هیچ نیازی به زر و زیور نیست، همان گونه که در جایی دیگر می گوید: "ز عشق ناتمام ما، جمال یار مستغنیست // به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را"


در بیت بعد سخت از عشق و عزمت آن می راند. در بیت آخر سخن از زهد و ریا می گوید که حکایت از آن دارد که برای حفظ ظاهر، از عشق و دنیا بریدن، صحیح نیست و حافظ در کشاکشی درونی خویشتن را نصیحت می کند که از خرقه به در آید و "به می بفروش دلق ما کز این بهتر نمی ارزد" و چون از جام می نوشد، ریا می رود و یک رنگی جایش را می گیرد...


پی نوشت 2: دوربین حرفه ای و سه پایه در دسترس نبود. اگر عکس با زمان نوردهی بالا بود، سبزی مزرع فلک به زیبایی در کنار داس مه نو جلوه گر می شد. خیلی وقت بود چنین صحنه ای را در نظر داشتم برای عکس گرفتن اما فرصتی نبود یا دوربین جور نبود یا ... امروز که دلم ساعت ها دلتنگ دوست بود. ماه را که دیدم یاد دوست متجلی شد و یاد این شعر از حافظ ... اگر بودی این شعر را باید می خواندم " گو شمع میارید در این جمع که امشب // در مجلس ما ماه رخ دوست تمام است"

از غزلی با این مطلع " گل در بر و می در کف و معشوق به کام است // سلطان جهانم به چنین روز غلام است" ...

بعدنوشت: راستی نمی دانم این روزها کجایی، چه می کنی، سایه زندگی، روزگار بر تو چگونه است...

یاد باران


یادت هست

             نقش آن خاطره ها در باران

                                          فصل بی تا بی را ...


پنجره


برای دلی که به آیه ی نگاه تو ایمان دارد. برای قلبی که از معجزه ی مهرت سرشار شده، کورسوی پرجوش روز با سکوت روشن شب فاصله ای ندارد. هست و نیست در هم گره می خورد و شوق و غم میهمان یک سفره می شوند. آرزو نقش رویا و خیال بر لوح خاطر می نشاند و دل محو در یادت می شود. صدایت می آید، بعضی شب ها از میان قاب پنجره ای روشن به ابدیت عشق و زنجیر اسارت دل از آهنگ خاطره ها می لرزد. رنگ ناپیدایی گاه بر گونه ی ساکت شب فرو می غلتد...