خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

به رنگ خاطرات...


به همین سادگی، بعضی اسم ها، بعضی اتفاقات، بعضی مکان ها، بعضی حس ها میشن یه دنیا خاطره، می برن از میان جمع یا از تنهایی به دنیایی از خاطره ها با یه جور حس دلتنگی خاص، پیچیده، انگار دلت می خواد اون لحظه ها باز برگرده و با تمام وجود لمس و احساسشون کنی، گویی خوب ازشون استفاده نکردی، قدرشون را ندونستی، هنوز تشنه ی حضور و شاید دورافتاده از اون لحظه هایی. بیش از همه انسان هایی هستند که اون روزها بودن و این روزها دورن، شاید سالی یکبار یا زمانی نامعلوم می بینیشون...

امشب خبر انتشار دوباره آلبوم دهاتی بود و اعتراض بعضی رسانه های (البته بخاطر خواننده اش) ...

اگرچه شعر آهنگش جای بحث داره که چرا آدم ها باید دسته بندی و شهروند درجه یک و دو باشند، شهری و دهاتی کجاست در نظام خلقت!؟ و اصلا کجای دهاتی ساده است؟ کجا تنش بوی علف میده و ... شاید هم من اشتباه می کنم... بگذریم فقط همون ضرب آهنگ اول اولین آهنگش هست که روی سیستم صوتی سونی با اون بلندگوهای و woofer قوی (سوغات کیش بود اون زمان هایی که منطقه آزاد بود و پر رونق...) و لرزیدن شیشه ها و راست شدن مو بر بدن از صداش و ... ملودی آرام پس زمینه...

از خزان



امروز کارگاه های دانشگاه رفتم برای یک زبری سنجی ... خاطره غریبی داشت، از درب دانشگاه وارد شدن خودش یک جورایی غریب و حزن انگیزه، دانشکده رفتن که... اونجا سعی می کنم گذارم نیفته. پشت محوطه کارگاه ها برگ های رنگارنگ جلوه ی زیبایی داشت، انگار درخت ها هم هنوز هوای بهار دارن و سر سرسپردن به پاییز ندارند. نمای جالب تری بود که از دست دادم اما این یکی را تونستم بگیرم. شاید یک نمای ساده و تکراری باشه اما فضای خلوت ظهرش، حس دیگه ای داشت. آدم های آشنا هنوز بودند، نوروز تولایی، جوشکاری برق که موهاش کوتاه بود، گمانم از سفر حج برگشته بود. و اون استاد جوان کارگاه اتومکانیک که اسمش یادم نیست... ماشین افزار هم همون ها بودند مثل قبل... گذارم به کارگاه ورق کاری و لوله کشی نخورد ولی هنوز به یاد دارم...

راستی هوای آلوده ای هست این روزها، وارونگی دما و غبار بر فراز شهر، نفس ها حبس، چند روز دیگه آسمان باز دست سخاوتش را می گشاد...

شب خاطره ها


قلم همین طور که روی برگ های دفتر خاطرات می لغزید، کلمات دلش را روی صفحه ی سپید کاغذ به یادگار می گذاشت. برای روزهای نیامده و برای سکوت شب و روزهایی که خواهد آمد و برای ...

از دلش نوشت، از صدایی که هنوز در قلبش زمزمه میشه و حضوری که لحظه ای کم رنگ نمیشه. از دلتنگی هاش نوشت؛ از آرزوی دستی که روزگاری قلبش را گرما می بخشید تا مشق عشق بر دفتر ایام نقش ببنده. نوشت که چقدر هنوز آرزوش را در دل داره. خیلی دلش می خواد بدونه کجا هست، چه می کنه، روزهاش چگونه می گذره، تحصیل را ادامه میده، به نتیجه ای که دست داشت رسید یا نه و ... همیشه آرزو داشته اما می ترسه از این که به دل دوست غمی بیاد از یادش یا لبخند لحظه ای از چهره اش محو بشه یا افسوس بخوره یا فکر کنه این کهنه قلم روزگار دیوانه شده، اما طوری هم نیست اگر بیندیشه، شاید هم شده ... بعد ایستاد از نوشتن، دراز کشید همون جا کنار برگه های خیس خورده ی کاغذ، نگاهش را از پنجره به آسمان دوخت و باقی را با نگاهش برای ابری کوچک در آسمان نیمه شد؛ بازمانده ی یک طوفان بزرگ، شاهد باران، زمزمه کرد شاید که روزی خاطره هاش با بارش باران بر تن جنگل های مه گرفته بنشینه ...

یک جمله نوشت آخر دفتر و رفت همون گوشه ی همیشگی جامدادی، چشم هاش را بست، دعایی زیر لب زمزمه کرد و برای دوست در این عید شادی آروز کرد بعد آروم آروم در رویا فرورفت ...


در سفر

"روز دهم مه 1940 موتورسیکلت عموی بزرگم را دزدیدیم و مدتی سواری کردیم. از دیوار باغ مردم بالا می رفتیم و انجیر و انار می دزدیدیم. چه کیفی داشت؛ شب ها در دشت صفی آباد به سینه می خزیدیم تا به جالیز خیار و خربزه نزدیک شویم. تاریکی و اضطراب را میان مشت های خود می فشردیم. تمرین خوبی بود. هنوز دستم نزدیک میوه دچار اضطرابی آشنا می شود.

خانه ی ما همسایه ی صحرا بود. تمام رویاهایم به بیابان راه داشت. پدر و عموهایم شکارچی بودند. همراه آن ها به شکار می رفتم...

اولین پرنده ای که زدم، یک سبزقبا بود. هرگز شکار خشنودم نکرد. اما شکار بود که مرا پیش از سپیده دم به صحرا می کشید و هوای صبح را میان فکرهایم می نشاند. در شکار بود که ارگانیسم طبیعت را بی پرده دیدم. به پوست درخت دست کشیدم. در آب روان دست و رو شستم. در باد روان شدم. چه شوری برای تماشا داشتم.

اگر یک روز طلوع و غروب را نمی دیدم گناهکار بودم. هوای تاریک و روشن مرا اهل مراقبه بار آورد. تماشای مجهول را به من آموخت.

من سال ها نماز خوانده ام. بزرگ ترها می خواندند، من هم می خواندم. در دبستان ما را برای نماز به مسجد می بردند. روزی در مسجد بسته بود. بقال سر گذر گفت: «نماز را روی بام مسجد بخوانید تا چند تر به خدا نزدیک تر باشید.»

مذهب شوخی سنگینی بود که محیط با من کرد و من سال ها مذهبی ماندم، بی آن که خدایی داشته باشم...

تابستان ها به کوهپایه می رفتیم. با اسب و قاطر و الاغ سفر می کردیم. در یک سفر راه میان کاشان و قریه ی برزُک را با پالکی پیمودیم. در گوشه باغ ما یک طویله بود. چارپا نگه می داشتیم. پدربزرگ من یک مادیان سپید داشت. تند و سرکش بود و مرا می ترساند.

من از خیلی چیزها می ترسیدم: از مادیان سپید پدربزرگ، از مدیر مدرسه، از نزدیک شدن وقت نماز، از قیافه ی عبوس شنبه..."


___________________________________

هنوز در سفرم / به کوشش پریدخت سپهری


پی نوشت: شیطنت های سهراب جالب بود، خاطراتی هم باز آمد. جرات و جسارت دزدی نداشتم اما یک بار با دخترِ دخترخاله ام رفتم باغی که در مزارع نزدیک خانه شان بود و زردآلو خوردیم البته به فتوای ایشان روی زمین ریخته ها اشکالی نداشت و دزدی محسوب نمی شد. خربزه نمی کاشتیم ولی هندوانه داشتیم چند سالی، در حد مصرف شخصی. کوچک بود اما خوشمزه و شیرین. ولی گوجه و خیار همیشه بود. و این میوه ها به صورت جوی و پشته کاشه می شود. اگر فرصت فراغتی از کار دست می داد، خیار و گوجه می چیدیم و بین بوته های جارو، نمک پنهان کرده بودند، بر می داشتیم و همانجا سینه جوی و در سایه جاروها لم می دادیم و ضیافت ساده ای بود. گوشه ی دنج و خنکی بود...

پدرم اسلحه و مجوز دارد اما هیچوقت برای شکار استفاده نکرده. یک زمانی برای دور کردن یا کشتن سگ های ولگرد استفاده می کرد که آن هم با مخالفت مادر، رها شد و الان مدت هاست خاک می خورد! در دستم گرفته ام اما هیچ وقت گلوله ای شلیک نکردم. اهل شکار و این ها هم نیستم. زنده ی پرنده ها و حیوانات زیباتر از مرده و کباب و در قفسشان است...

با همه سختی کار در زمین و مزرعه، زیبایی دیدن طلوع و هوای خنک صبح کم نیست. اگرچه گرمای ظهر و تیغ آفتاب و سرتاپای خیس عرق هم خود حکایتیست آنقدر که فرصت رویا نمی گذاشت، حتی از فرط خستگی، خواب ها هم خالی از رویا بود و سنگین...

آب روان و نسیمی که میان آن همه گرما گاهی از لطف می وزید،  دیدن گیاهانی که قد بر می کشند و دشتی که یکسره سبز است، درختانی که پر از میوه اند و در انتظار دستی برای چیدن، زیباتر از بلوک های سیمانی برج هاست. اگرچه هرکدام زیبایی خود را دارند.

در دبستان فراش مدرسه دانش آموزها را برای نماز به صف می کرد. اجبارا باید در روزهایی که نوبت ظهر بودیم، یک ربع زودتر و با وضو می آمدیم برای نماز ظهر. بعد فراش میان صف ها را می رفت کسانی که تکان می خوردند یا درست نماز نمی خواندن، با زنجیر کوچک سرکلیدی، نوازش می کرد... در راهنمایی، نماز اجباری نبود اما یک روز که از آموزش و پرورش آمده بودند بازدید، همه را مجبور به نماز خواندن کردند  و تا ته سالن نمازخانه پر شد. آری ما سال ها مذهبی عادت داده شده بودیم بی آن که خدا را بشناسیم. ترس از آتش بود و طمع بهشت، حکایت تاسف برانگیزیست... پنجشنبه ها برای  همه شیرین است و شنبه ها عبوس، حتی اگر شاگرد اول هم باشی...

اتفاقا دیدم از قریه ی "برزک" گفته. یادت هست آن روزها؟ پایین دره، درخت گردو؛ بالای کوه، ساختمان سنگی... گفته ام پیش تر که خواب از چشمم ربوده گشت و تو را چگونه آرزو داشتم... و این روزها که از آرزو گذشته ای و در دلم در خواب و بیداری حاودانه حضور داری...


یاد باران


یادت هست

             نقش آن خاطره ها در باران

                                          فصل بی تا بی را ...