خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

طراوت حزن


من رفتم عاشقانه هایم را برای زمان گذاشتم

برای لحظه رویش گل، از خاک و از سنگ.

برای صدای چشمه، که چه موزون ترانه طراوت حزن می خواند...


اهنگ نوشت: قطعه آرام سنتور / پرویز مشکاتیان

شعله ی بیدار



... که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت

فال...




حافظ اندر درد او می سوز و بی درمان بساز

ز آنـکـه درمـانی نــدارد درد بی آرام دوســت

ماه رخ دوست



نامش را ضیافت نهاده اند، ضیافت الهی؛ البته شکوه زیاد است که ضیافت به این سختی و مشقت چگونه ضیافتی است!؟ حق دارند. خوشا دلی که خدایش مهمان باشد، نه دلواپس میهمانی خدا و نعمت برچیدن و مشقت بر جسم روا داشتن و در شب قدری گناهان گذشته را به ترفند و زاری پاک نمودن...!

در این روزها و شب ها از حال تو ام خبری نیست اما برای توام خبرها است و دعاها و...

آنچه از دلم، خود می دانی...

در این شب های بیداری جاریست.

خواب را رونقی نیست

می شنوم مناجات گیاهان را روی بال نسیم...

خواستم از "مزرع سبز فلک و داس مه نو" ی حافظ بنویسم که پیش تر نوشته بودم.  یادم از شعر مولانا آمد و "چند شب ها خواب را گشتی اسیر // یک شبی بیدار شو دولت بگیر..."  یاد این مثنوی با صدای استاد شجریان و ربنا افتادم...

یک جرعه نگاه ...


کدام صدا، کدام نگاه ، کدام دستان پر محبت، جرعه ای می دهد، بدین بوته ی سبز محبت در این صحرای سوزان و بی عاطفه ...

داستان عشق ...

فیلم در روسیه قرن 19 و با صحنه هایی که به شکل زیبایی شبیه صحنه تئاتر است و جابجایی واقعی محیط های فیلم از یک پرده ی ساده ی نمایش یا دربی که گشوده می شود، جلوه ای ناب، هنری و سرگرم کننده دارد و هیچ جا خسته کننده و تکراری نیست...



روایتی از ازدواج های بی عاطفه...



 و عشق ها  و ازدواج های پر از شور و دوستی...



 و لحظه های پر اضطراب، از امید، آرزو و ...


سال ها (2)


سال ها بود که با لطف و مهربانی به زمان جوانی اش نگاه می کرد. همیشه وقتی به او فکر می کرد، همه چیز را نسبی می انگاشت؛ وانمود می کرد گذشته لبخند بر لبش می نشاند و چیزی از آن دستگیرش می شود...

حالا به خوبی می داند که جز او کسی را دوست نداشته و هیچ کس جز او، او را دوست نداشته. که او تنها عشقش بوده و هیچ چیز نمی تواند این را تغییر دهد، که هلنا گذاشت او مانند شیئی دست و پاگیر و بیهوده بر زمین بیفتد و هیچ گاه کلمه ای ننوشت و دستش را دراز نکرد تا او دوباره بلند شود...

نمی خواست گریه کند و برای آن که جلوی اشکش را بگیرد حواسش را به هرچیز پرت می کرد. هر چیزی؛ زنش برگشت، دستش را دور کمر او حلقه کرد. پی یر از این همه هذیان پشیمان شد. بله بی شک او دیگری را دوست داشت، بی شک. این چهره را که کنارش دراز کشیده بود، نگاه کرد و دستش را بوسید...



هلنا آن شب نتوانست بخوابد، اما او عادت دارد. تقریبا مدتی است دیگر خوابش نمی برد، چون در روز به اندازه کافی خسته نمی شود. دکتر این طور خواسته. پسرهایش پیش پدرشان هستند و او جز گریستن کاری نمی کند.

گریستن گریستن گریستن.

می شکند، سکان رها می کند، خودش را به دست طغیان اشک ها می سپارد. اعتنایی نمی کند، قکر می کند حالا بهتر است...

گریه می کند چون سرانجام به پی یر تلفن کرد. شماره تلفن او را می دانست و دوست داشت ده عددی که پی یر را از او جدا می کرد، بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند، صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یک بار یک روز تمام او را دنبال کرد. می خواست بداند کجا زندگی می کند و اتوموبیلش چیست، کجا کار می کند، چطور لباس می پوشد، آیا اندوهگین به نظر می رسد؟ همسر او را نیز دنبال کرد. مجبور بود بفهمد همسرش زیبا و خوشحال است و از او بچه دارد.

گریه می کند چون امروز دوباره قلبش می زند، مدت زیادی بود باور داشت دیگر قلبش این گونه نخواهد تپید. زندگی اش بسیار سخت تر و تلخ تر از آن بود که تصورش را کرده بود...


_____________________________________________________

دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد / آنا گاوالدا / ترجمه الهام دارچینیان

من بی تو زندگانی ...

مشتاقی و صبوری از حد گذشت یارا

گر تو شکیب داری، طاقت نماند ما را


باری به چشم احسان در حال ما نظر کن

کز خوان پادشاهان راحت بود گدا را


سلطان که خشم گیرد بر بندگان حضرت

حکمش رسد ولیکن، حدی بود جفا را


من بی تو زندگانی، خود را نمی پسندم

که آسایشی نباشد بی دوستان بقا را


چون تشنه جان سپردم آنگه چه سود دارد

آب از دو چشم دادن بر خاک من گیا را


حال نیازمندی در وصف می نیاید

آن گه که بازگردی گوییم ماجرا را


باز آ و جان شیرین از من ستان به خدمت

دیگر چه برگ باشد درویش بی نوا را


یا رب تو آشنا را مهلت ده و سلامت

چندان که باز بیند دیدار آشنا را


نه ملک پادشا را در چشم خوبرویان

وقعیست ای برادر، نه زهد پارسا را


ای کاش برفتادی برقع ز روی لیلی

تا مدعی نماندی مجنون مبتلا را


سعدی قلم به سختی رفتست و نیک بختی

پس هرچه پیشت آید گردن بنه قضا را


  ادامه مطلب ...

خلوت



چقدر این شب ها پر از یاد توست...

می دانستی ...


پیشتر ایمان داشتم مهتاب، جلوه ای از نگاه تو برگرفته که اینچنین سپید دامن شب را از تاریکی می رهاند و آن لکه های کوچکش، غم های کوچک دل توست که جلوه اش را اینچنین آشوبناک کرده است. مهتاب شب ها، به سکوت با من از تو سخن می گوید...


این روزها می دانم هم آهنگ قلب مهربان توست که ستارگان شب با هر تپش نور خواهش بر دامن شب می فشانند، دلباختگان تو در آسمان اند که به درخششی از عمق وجود یادت می کنند و لحظه ای لب فرو می بندند به احترام طنین آسمانی قلبت و باز ...



این روزهای اما به یقین می بینم، خورشید هر صبح از معبد چشمان تو طلوع می کند که غروبش اینچنین دلتنگی می نشاند میان کلبه ی تنهای هستی ام.




دیربازیست که دانسته ام، از خاک پای توست که مرا سرشته اند و بی شک از غبار مژگانت گل برآمیخته اند برای دل بی تاب من. روزگار مدیدیست که آرزویم یک لحظه از حضور توست، در حصار فراق، دلی ست، روحی ست و جانی ست که هر دم، سر سوی آستان مهرت می ساید...