خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...
خانه دوست

خانه دوست

رویش عشق سرآغاز کتاب من و توست...

همه شب...


یک شب کنار شمعی، تا صبحدم نشستم
او گریه کرد می سوخت، من هم زغم شکستم 


در آن شب سیه رو، یادم به چشمت افتاد
آن مستی نگاهت، بر روی چشمم افتاد 


آهسته اشکی آمد، پایین ز دیدگانم
گویی به شعله آمد، شمع درون جانم...

تقدیم به...

تقدیم به چشمان پاک نمناکش

تقدیم به دلش که تنهایی و غمش را برای خود نگه می دارد و هیچ نمی گوید

تقدیم به قلبی که شیفته خوبی اش شدم

آسمانی


 و من فراتر همهمه عشق های کاغذی

از میان غبار ثانیه های بی کسی

 فرشته ای جاودان در قلب تو دیدم

عشقی به طراوت دشت های سبز بهشت

نگاهی به پاکی چشمه های بهاری

و صدایی به لطافت ریزش شبنم از برگ گل

گویی انعکاسش در دلم چون پیوستن قطره به دستان خشک زمین... هر نفسش، شست و برد هرچه از دلم بود و باقی ماند آیینه ای که تنها نقش آسمانی مهر تو در آن پیداست.

این روزها،

      این کویر خشک و خسته،

                    این آیینه شکسته،

                                              تنها تو را تمنا می کند...

گم شده

من گم شدم بین حس بودن و نبودن

بین حیات و مرگ

بین گناه و معصومیت

من گم شدم در ظلمت شب بدون حضور تو

...

نبض گل ها


من به آغاز زمین نزدیکم

نبض گل ها را می گیرم

آشنا هستم

                 با سرنوشت تر آب

                 عادت سبز درخت

...

________________

شاعر در درون خود احساس می کند، دیروز و در این نزدیکی ها، آفرینش زمین آغاز گردید و تکامل خود را آغاز کرده و به اینجا رسیده؛ یا همین چندی پیش بوده که از بهشت به زمین آمده و زندگی در زمین با آمدنش آغاز شده...

با طبیعت آشناست، احساس گل ها را، پژمردگی و شادابی شان را درمی یابد و با قدم های نمناک آب و دمیدن روح حیات و شادابی و طراوت توسط آب در رگ موجودات آشناست و می شناسد روند هر ساله برگ دادن و سبز شدن و باز برگریزان خزان را که اگرچه عادتی تکراریست اما زیباست...

امید زیستنم دیدن دوباره توست


امید زیستنم دیدن دوباره توست

                   قرار بخش دلم تاب گاهواره توست


نگاه پاک تو ام صبح آفتابی بود

             کنون چراغ شبم چشم پر ستاره توست

صبحدم



و یک روز صبح میان سکوت خسته پاییز، زیر پرتو کم فروغ خورشید، رفت میان باغ خزان، سفره دلش را گشود، پهن کرد روی رنگین کمان برگ های خشکیده ... پرنده های باغ یک به یک آمدند، دانه ای برچیدند و رفتند، و تمام باغ عاشق شدند...

پاییز


زرد است که لبریز حقایق شده است

تلخ است که با درد موافق شده است


شاعر نشدی وگرنه می فهمیدی

پاییز بهاری است که عاشق شده است

خاطر زیبای دوست


و گاه سرک می کشد از میان تنهایی برگ برگ حیات به میان تنهایی خاطر غمگین ...